دو سال زندگی در مدرسه خستهام کرده بود، با آن دیوارهای کوتاه و درِ قلعهمانند و کلاسهای بزرگ، و شبها که اندوه غربت را بیشتر به من یادآوری میکرد و سایه کوه که چه هراسی در دلم میافکند. تصمیم گرفته بودم در روستا اتاقی بگیرم تا چشمم به آدمی بخورد و شبح تنهایی از من فراری شود. صاحبخانه دو زن داشت و پنج شش بچهی قد و نیمقد. زنی را که تازه گرفته بود بیشتر دوست داشت. مخصوصاً که پس از سه سال بچهای تحویل داده بود. بیشتر دعوا بود و کسی که کتک میخورد و به قهر میرفت زن کهنه بود. چه گریه و شیونی، نمیشد هم دخالت کنی، موضوع خصوصی بود.
زادعلی از پنج بچهای که داشت دوتایش شاگردم بودند و ده ساله و هشت ساله؛ و سه تای دیگر هنوز نمیتوانستند دماغ خود را بگیرند. در درس و مشق زرنگ نبودند، ولی حضور من در خانه آنها باعث شد تا بیشتر به فکر بیفتند. شبها میآمدند در اتاقم و گوشهای مینشستند و مشقهایشان را مینوشتند. گاهگاهی زادعلی هم میآمد. لاغر و باریک. زیاد حرف نمیزد. مینشست مجلههایی که از شهر آورده بودم ورق میزد و بعد با کورهسوادی که داشت دو سه کلمه از آن را هجی میکرد.
*****
عصر که از مدرسه آمدم خانوادهای را در حیاط دیدم. مرد، چهل ساله مینمود و زن جوانتر، ولی نه خوشگل. کثیف و ژولیده. یک بچهی شش ساله داشتند که دور و بر الاغ میپلکید و یکی دیگر که به بغل زن بود.
زادعلی گفت: «آمدن برای درو شلتوک و بوجاری، میخوام اتاقی بهشون بدم، ثواب داره»
گفتم: «البته که ثواب داره.»
مرد نگاه خستهاش را به من دوخت و سلام کرد. شاید حس میکرد من باید جواز اقامتشان را صادر کنم.
چراغ نداشتند. چراغ بادی کوچکم را به آنها دادم و نفت که گفتم هر وقت خواستند بردارند.
دو سه شب اول، مرد کاری به کارم نداشت، ولی بعد آمد و کنار در نشست. بچه شش سالهاش نیز آهسته مانند مار به داخل اتاق خزید. کشاندمش به تعریف. گفت که عشایر بوده، مال و حالش را از دست داده. مجبور شده دور بیفتد. درو میکند و بوجاری. تابستان روستای بالایی بوده.
گندم و جو را درو کرده، حالا که موسم درو شلتوکه آمده اینجا تا نان بخورنمیری برای خود دست و پا کند که زادعلی عاقبتبخیر منزلش داده و پهلو مدیر خوبی مثل من زندگی میکند و این حرفها.
چایی را که برایشان میریختم خودش میخورد، اما چای بچه را جلوم میگذاشت، میگفت: «خوب نیست، از حالا پررو میشه» و بچه با چشمانش التماس میکرد. دست آخر خودم مجبور شدم بچه را جدا از پدر بنشانم تا بتواند چای خودش را بدون هیچگونه ناراحتی بخورد.
صبح میرفتند غروب میآمدند. مردم شلتوکهای نم را میآوردند و پشتبامها پهن میکردند تا آفتاب خشکشان کند و زادعلی هم همینطور. ستار را با چوب بلندی پشت بام مینشاند. از اتاق صدای چوبش را که به زمین میزد میشنیدم. بلند کیش کیش میکرد. گنجشکها را از پشت پنجره میدیدم که به پشت بام دیگران میپریدند.
زن بوجار مریضاحوال بود. رنگ زرد و چشمهایی بیحال. آدم خیال میکرد همین حالا میافتد و میمیرد. بچه کوچکش از خودش بدتر. پاها بیگوشت و پوست چروکیده بر استخوان. شکم بادکرده که رگهای بنفش از زیر پوست نازک طبلمانند شکمش آشکار بودند. رنگش به غایت زرد عینهو زردچوبه. دو سه دفعه دیدم که بچه در اجاق ایوان نشسته است و ساعتها مشغول، گِل میخورد. با انگشتان کوچکش از دیواره اجاق گِلها را میکند و در دهان میگذاشت. مادر میگفت: «جنی شده است، مضرّت به او رسیده است.» میگفت: «عادت کرده است. اگر ساعتی در اجاق نباشد گریه میکند. میخواست ببردش پهلوی دعانویس روستا، نگذاشت. میگفت یبوست دارد. شیرش را برداشته بود. گفتم تنها چیزی که میتواند علاج یبوست بچه را بکند شیر خودت است.»
مجبور شد که دوباره به بچه شیر بدهد. دیگر کمتر میگذاشت که بچه به اجاق نزدیک شود. بچه شروع میکرد گریه کردن. خانه را صدا برمیداشت. با صدای پنج پسر زادعلی قیامتی میشد.
*****
عصری بود که پس از تعطیل مدرسه به خانه آمدم. دیدم همسایه نیست. اتاق جاروشده و پاک بود. هنوز کار درو تمام نشده بود. تعجب کردم از اینکه به این زودی رفته است. زادعلی پشت بام بود با دو زنش و بچهها. گفتم: «چطور شده؟»
زادعلی گفت: «هیچی، بچهاش را گذاشتیم بالای سر شلتوکها که گنجشکها را رد کند، خوابش برده بود. تمام گنجشکهای آبادی روی شلتوکهای من بودند. بچه خواب بود. باباش که آمد حرفمون شد. بعد ول کردن و رفتن.
به صحرا نگاه کردم تا بلکه ببینمشان. غروب نزدیک میشد. سوز سردی میوزید. گفتم: «گناه داشت.»
زنهایش نیز حرف مرا تأیید کردند. قرار شد که بروم دنبالشان. بچهها گفتند جلوی در مدرسه نشسته اند. مرد اندوهزده بود. سر بچه شش سالهاش در دامنش بود.
گفت: «اومدم اینجا که شبی منو تو مدرسه راه بدین. بچه تب کرده.»
راست میگفت. تب بچه بالا بود. به شاگردها گفتم که اثاثشان را دوباره به خانه ببرند. قرصی داشتم و شربتی. دهان بچه را باز کردیم و دوا را به حلقش ریختیم. زن زادعلی برایش شوربا پخت. تبش خیلی تند بود. مثل کوره میسوخت. میترسیدیم بمیرد!
*****
صبح حال بچه بهتر شده بود. پدر و مادرش خوشحال بودند. جمعه بود و من تعطیل. پدر و مادر که رفتند بوجاری بچه را دست من سپردند. بچه گوشه اتاق خوابیده بود. گاهگاهی آب میخواست. بچههای زادعلی دورش بودند. میگفتند و میخندیدند. بچه بلند شده و نشسته بود. به کوه نگاه کردم و قسمتی از مزارع برنج که از پنجره پیدا بود. شرمم آمد که ناراحت باشم. همراه بچهها خندیدم. عصرش ستار پسر زادعلی رفته بود روی پشتبام مردم، تو بخاری اشان شاشیده بود که آمدند دعوا. همه به دنبال ستار بودند که کتکش بزنند، اما ستار در اتاق من پنهان شده بود.