بیبی چمدان را که گذاشت وسط هال گفتم:
- اینو چرا اوردین وسط بیبی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
- میه من صب نوبت دکتر شیراز ندَرم؟
- بله بیبی دارین، ولی آخه چه ربطی داره، ساعت ده صب نوبت دارین، دکترم رفتین ویزیت شدین برمیگردین نیریز دیگه.
- دختر تو میه هنو دکتر نرفتی؟ اووَم ای دکترِی شیراز که هنو نگفتی چه مرگُمه هزار تا آزمایش و کوفت و زرمار برت مینویسن. کمِ کم بویه شیش هف روز اونجا بونیم!
- بمونیم بیبی؟
- ها! نپه کله ویسیم؟
- ینی من و شما؟ ینی قراره منم بیام؟
- ینی قراره نیَِی؟
- نمیدونم والا، نیازیه؟
بیبی چپچپنگاهم کرد.
- الهی ذلیل بیشی، نپه نیازی نی؟ نَوا مردم بیبیاشون ماخان تا دسشویی برن دسُشون میگیرن همراشون میرن، حالا ای دراز میگه نیازیه؟ حیف ای همه نون مفتی که دادم تو کوفت کردی.
چند لحظهای ساکت شدم و دوباره گفتم:
- ولی آخه کجا بریم اونجا بیبی؟جایی رو نداریم که.
- دریم.
- کجا؟
- صُغی.
- صغری؟ خونهی صغری خانم؟ زن حاج قلی؟
- ها! نپه کی؟
- ولی آخه بیبی شما مگه با اونا قهر نبودین؟ یادمه دو سال پیش تو عروسی ساناز سر تقسیم کردن کیک زدین به تیپ و تار هم.
بیبی سری تکان داد...
- اِی ننه! دیه قَر کردن و ای حرفا اَ ما گذشته. هر چی فک میکنم مینم ای دُنیِی چار روز ارزشُشه ندره که آدم باخا با کسی قَر کنه. اصن لازم باشه من خودُم میرم دس صغی رِ میبوسم.
لبخندی زدم.
- آفرین بیبی، آفرین. من واقعاً بهتون افتخار میکنم.
*****
تلفن را که قطع کردم بیبی گفت:
- قیومت تو سرُت بشه دختر، خودُت هیچی، تیلیفون سوخت بس که فک زدی.
- عاطی بود بیبی. نوهی صغری خانوم.
- عه! ها!خو سلامُشم برسون!
- سلامت باشی بیبی. گف مث اینکه صغری خانوم اینا آخر هفته دارن میان نیریز. میخوان بیان اینجا بمونن.
- خوبیان!
بیبی این را گفت و بعد انگار که تازه متوجه حرفم شده بود ادامه داد:
- کجااااااااا؟؟؟
- اینجا دیگه. خونه شما بیبی.
بیبی چپ چپ نگاهم کرد.
- بیخود! اینجا چیکار؟
- وا! بیخود ینی چی بیبی؟ خب میخوان برن عروسی یه دو سه روزم اینجا میمونن دیگه بیبی.
- لازم نکرده. جا قطه میه که بیان اینجا؟ برن یَی جی دیه.
- وا! این چه حرفیه بیبی؟ همین یه ماه پیش برا مریضیتون رفتیم شیراز یه هفته خونهشون بودیما. مگه شما آشتی نکردین باهاشون.
- نه، آشتی ماشتی کیلو چن؟ زنگ میزنی میگی حقی که بیان ندرن. میه من حرفِی صغی تو عاروسی ساناز سر کیکو یادُم میره؟
گلابتون