در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر، روزها و ماهها طول میکشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گم شدن، گرسنگی و تشنگی، و دزدانی که در کمین مسافران بودند.
به این دزدان، راهزن میگفتند. آنها به مسافران حمله میکردند و اموال آنها را به غارت میبردند و حتی مسافران را میکشتند.
در آن روزگاران سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند. مخفیگاه آنان در خرابهای قرار داشت. روزی در حالی که سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشهای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچهای پدیدار شد. وقتی آن را باز کردند از خوشحالی پر در آوردند، چون درون صندوقچه پر از سکههای طلا بود.
رفیق اولی گفت: بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذایی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بگیریم. بعد هم سکهها را تقسیم کنیم.
آن دو راهزن دیگر هم موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب میشد اگر به تنهایی صاحب همه سکهها میشدم. اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت و برای همین مقداری سم خرید و آن را درون نوشیدنی ریخت.
حال بشنوید از آن دو رفیق. آن دو راهزن هم دچار وسوسههای شیطانی شدند و تصمیم گرفتند آن دوست خود را بکشند تا سهمشان از طلاها بیشتر شود.
رفیقی که به شهر رفته بود، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. همین که رسید دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند. مرد زیر دست آنها تقلا میکرد ولی فایدهای نداشت و بالاخره به هلاکت رسید.
وقتی کارشان تمام شد هر دو که از گرسنگی و تشنگی طاقت هیچ کاری نداشتند مشغول خوردن شدند.
هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت: دلم دارد میسوزد. دومی گفت: حال من هم خوب نیست، نمی دانم چه بلایی سرم آمده.
اولی سیاه شده بود. به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه میکرد همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند.


