معطل آمدن اتوبوس بودم که زن میانسالی جلو آمد و گفت:
- آقا! من گدا نیستم. تو خونهی پیرزنی کار میکردم. ولی چند ماه پیش مُرد، پساندازم تموم شده، یه پسر معلولم دارم، ماه رمضونی مجبور شدم که... ببخشید، اگه ممکنه یک کمکی به من کنید.
مشخصاً دروغ میگفت. پیرمرد کناریام یک ده تومانی به زن داد.
زن گفت:
- دعا میکنم هیچ وقت درمانده و محتاج بقیه نشید.
پیرمرد گفت:
- انشاءا...!
شاید هم دروغ نمیگفت، من هم پنج تومان به زن دادم.
یک هفته بعد دوباره معطل رسیدن اتوبوس بودم که همان زن آمد.
- آقایون سلام، خیلی عذر میخوام وقتتون رو میگیرم. تو گناوه مرکز لیزر دارم، یعنی داشتم. یه صبح که کرکره رو دادم بالا، دیدم دزد اومده و تمام وسایلم رو برده. برای وسایل پول نزول کرده بودم. سفتههام رو گذوشتن اجرا و رفتم زندان... الانم هر جا میرم میگن سوءسابقه داری، بهم کار نمیدن...
بقیه حرفهای زن را گوش نکردم. اعصابم خرد بود که چرا دفعهی قبل با آنکه مطمئن بودم دروغ میگوید کلک خورده بودم. مهم پنج هزار تومان نبود. مثل یک احمق کلاه سرم رفته بود و حالا خون خونم را میخورد. همین موقع پیرمرد دست کرد و یک ده تومانی به زن داد.
زن گفت:
- انشاءا... هیچ وقت محتاج بقیه نشید. پیرمرد گفت:
- انشاء ا...!
به پیرمرد گفتم این همونی بود که هفته پیش هم اومد.
گفت: - بله!
- دفعه قبل یک چیزهای دیگهای گفت!
پیرمرد نگاهم کرد.
- بله، ولی این دفعه قصهاش جالبتر بود!