غروب کدخدا آمد، با عجله، از تن اسبش بخار به هوا بلند میشد. سبیلها تابیده، با هیأتی ترسآور، چشمها خونگرفته و خوفانگیز. انگاری که برای جنگ آمده باشد. بازوها قوی و سینه ستبر، پا اینجا، سر آنجا.
با دودلی نگاهش کردم. در فکر بودم که نفت برای چراغ از کجا بیاورم یا برای شام شب تخم مرغ را چگونه درست کنم تا تنوعی باشد.
از نگاه کدخدا غرور و سرفرازی میبارید. دیده به کوه دوخته بود و بلندیِ دستنیافتنی قله اش!
- شهر کی تشریف میبرین؟
- فرداصبح.
- از رشید شنیده بودم (رشید، پسرش، کلاس سوم بود)
- کاری داشتید؟
- یک شاهنامه میخواستم، دلم گرفته.
به دشت نگاه کردم. به کوه و اسب و رودخانه که از ایوان مدرسه پیدا بود. دنیا فراخ شده بود. همه چیز زیباتر از لحظههای قبل. با یک جست روی اسب پرید، اسب تن به سوار نمیداد. گردن را شق و رق گرفته بود و اطاعت نمیکرد. با نهیب بنیانکَن کدخدا به راه افتاد. گویی پرندهای که از مقابل دیدگانم دور شود. نمیدانم چرا احساس کردم سوارانی بسیار به استقبالش آمدند، بعد افراسیاب را دیدم که رو به هزیمت نهاده است. دشت پر از هیاهوی سواران بود و شیهه اسبان، صدای چکاچک شمشیر گوش صحرا را انباشته بود.
***
این بار کدخدا صبح آمد. آرام، روی خانهی زین جا خوش کرده بود. از دشت صدایی بلند نبود. همه چیز دلمرده بود، حتی آفتاب.
اسب آوردش کنار ایوان مدرسه. کلاه دوگوشش را تا روی ابروها پایین کشیده بود. سلام نکرد. پیاده هم نشد! شاهنامه را پرتاب کرد توی دامنم!
فریاد کشید: «این که شاهنامه نیست، رستم ندارد!»
دهنهی اسب را کشید. اسب فرمانبرداری کرد. روی پاهای عقبش چرخید و دور شد.
شاهنامه را برداشتم. با عجله خریده بودم. ورق نزده بودم. تمام راجع به ساسانیان بود. جلد آخر از «شاهنامهی بروخیم». آزرده شدم. خودش میتواند رستم باشد. کدخدا را میگویم.
سرم را بلند کردم و به دشت پرسکوت نگاه کردم. کدخدا روی تپه کنار رودخانه نشسته بود و اسبش کنارش میچرید.اما، خیمه و خرگاه سپاه افراسیاب آن طرف رودخانه آشکار بود.