سیمین کنارم نشست.
داشتم با خودم فکر میکردم، یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمش. چقدر عوض شدهبود. ابروهای بیجانش حالا پر شده بود از هاشور و پشت پلکهایش، لابه لای مژهها بنمژه زده بود.
بوتاکس هم خدا عوضش بدهد، حداقل ده سال جوانترش کرده بود. چادر به سر نداشت، اما هنوز روسریاش قرص و محکم بود و فقط چند تار موی صورتی از گوشهی روسریاش بیرون آمده بود. آمدن آن چند تار مو مهم نبود؛ سیمین دختردایی من که ترجیح میداد اصلاً مو رنگ نکند، موهایش را صورتی کرده بود. با خودم فکر کردم الان چند سالش است. خب سیمین با شهلا خواهرم همسن و سال بود، پس کمکم پنجاه و پنج را رد کرده بود.
بعد از سلام و احوالپرسی و ورانداز کردن کامل صورتش، گوشیام را از کیفم درآوردم، سرم را گرم کنم که سیمین شروع کرد به حرفزدن.
حرف زد و حرف زد. اینقدر حرف داشت که از این شاخه به آن شاخه میپرید و حرفهایش نصفه میماند. سیمین که قبلاً کمحرف بود. چرا اینطوری شده است؟!
حرف میزد و من سر تکان میدادم که یعنی حواسم هست و وسطهایش چند تا نه و آره باربط هم میگفتم که شصتش خبردار نشود حواسم تمام و کمال به حرفهایش نیست. او حرف میزد و من برای خودم حلاجی میکردم که چرا سیمین دختردایی کمحرف من با آن ظاهر سادهاش اینطوری شده است.
سیمین تا خانه پدرش بود که البته فقط هجده سال بود، پدر و برادرهایش میگفتند این کار را بکن و آن کار را نکن و آهسته برو آهسته بیا و ... . بعد هم شوهر کرد، شوهرش حسابی افسارش را گرفته بود دستش و تازانده بود هر طرفی که میخواست. گفته بود باید درس بخوانی و برای خودت کارهای شوی. شاید اگر زورش نکرده بود، از این پیشنهاد خیلی هم خوشحال میشد؛ اما کاری که زور شود، خوب هم که باشد زور است و حالبه همزن. حالا به قول خود سیمین شوهرش دو سه سالی میشود، رفته همانجایی که باید خیلی قبلتر از اینها میرفت و سیمین زودتر از دستش راحت میشد. به قول قدیمیها، بعضی زنها وقتی بیوه میشوند، پروبالشان باز میشود. سیمین هم حسابی پروبال باز کرده بود. چرا نکند، باید هم میکرد. اما پر و بالش فقط توانسته بود ظاهرش را طبق میلش کند. برای درون خسته و فرسودهاش کار زیادی نتوانسته بود بکند.
همینطور که داشتم زندگی سیمین را توی ذهنم بالا و پایین میکردم، یکهو با صدای بلند گفت: «حواست هست؟ میگم مینو بالاخره از خر شیطون اومد پایین و همون پزشکی رو انتخاب کرد. من نفع خودشو میخوام. بعداً میفهمه.»
این را که شنیدم، فهمیدم که سیمین فقط خودش پروبال گشوده و حالا بعد از شوهرش شده خانمبالاسر دخترش و حسابی میتازد. مینو دختر آخر سیمین با آن دستهای باریک و لاغرش، تیپهای هنری خاصی که داشت، حالا باید پزشکی میخواند و توی اتاق تشریح جنازه میدید. وای مینو، بیچاره مینو.
سیمین حرف میزد و من به این فکر میکردم یعنی مینو هم به جایی میرسد که وقتی سیمین مُرد، توی دلش نفس راحتی بکشد...