مدتی پیش دوستی قدیمی را در بازار دیدم پریشانحال و خستهدل و درمانده.
احوالش را جویا شدم. گفت:
هیچ نگو که مدتی است پدرم درآمده و آلاخون والاخون شدهام.
گفتم: چرا؟
گفت: هیچ! مدتی بود میخواستیم خانه را تعمیر کنیم و هی امروز و فردا میکردیم. تا این که دیدیم ممکن است سقف روی سرمان آوار شود؛ بنابراین یکی از بنّاهای باتجربه را آوردیم و خانه را نشانش دادیم. او هم به هر گوشهای سرکی کشید و چرتکه انداخت و محاسبه کرد و آخر سر گفت: همه این کارها دو هفته زمان میبرد، ۱۰۰ میلیون هم آب میخورد.
خلاصه با وام و قرض و قوله و فروش مقداری طلا، هزینه جور شد و به یک اتاق خانه کوچ کردیم تا بقیه خانه نو نوار شود.
حالا آن دو هفته شده ۳ ماه و آن ۱۰۰ میلیون هم تمام شده رفته پی کارش. تازه استادِ محترم میگوید کمِ کم ۵۰ درصد کار باقی مانده.
گفتم: خب به استاد بنا اعتراض نکردی؟
گفت: یک جوابی داد که تمام برگها و پر و بالم ریخت.
گفتم: چه گفت؟
پاسخ داد: اعتراض که کردم، استاد طلبکارم شد و گفت: مرد حسابی! چند سال است میخواهند یک روگذر در نیریز بزنند، وزارتخانه و اداره کل و فرمانداری و نماینده مجلس تا آبدارچی اداره نیریز هم پشت کارند، دولت هم بودجه میدهد، این همه مهندس و ناظر و مجری هم دارند، ولی فقط چند تا ستون عین برج زهر مار عَلَم کردهاند جلو چشم همه و برای مردم شده آیینه دق. کار هم که تعطیل است و معلوم نیست کی شروع شود. حالا من با همه احوالات ۵۰ درصد کار را پیش بردهام. مرد حسابی! تو باید دستان مرا هم ببوسی. آنوقت طلبکار هم هستی؟
گفتم: عجب؟!
گفت: حالا چند روز است برایش چای زعفران میبرم و خودم هم کارگریاش را میکنم بلکه خانه ما نشود روگذر؟!
امضاء: قُلمراد