/ مسأله اعجاز و معجزه را بارها در اینجمله گفتهام که مسأله معجزه، احتیاج به توجیه ندارد. تمام هستی معجزه است. گفتم طبیعت معجزهای است که ما با آن مأنوس شدهایم و انسگرفتهایم و تمام معجزهها همان طبیعتهایی هستند که هنوز با آنها مأنوس نشدهایم. پس معجزه، طبیعت نامأنوس است و طبیعت، معجزه مأنوس.احتیاج به تأویل و توجیه ندارد. چرا آتش ابراهیم را نسوزاند؟ در رابطه با این سؤال است، چرا آتش بسوزاند؟ این پیوست و علیت از کجا بوجود میآید؟ چرا عصای موسی اژدها شد؟ خوب ما میبینیم در این هستی، مولکولها اژدها میشوند مسألهای نیست. فیل میشوند، کرگدن میشوند. نظامیبوجود آمده مگر اینها اعجاز نیستند، با این تفاوت که ما با آن مأنوس شدهایم و این است که راحت میپذیریم و الا پرواز پشهها هم اعجاز است.
/ مؤمن نه دنیا را رها میکند و نه از آن فرار میکند؛ بر آن سوار میشود. دنیا را ول نکنید.
/ براى تربیت این انسان، باید از جاى دیگرى شروع کرد.
باید آگاهى داد و براى آگاهى دادن، باید خدا را در دلها بزرگ کرد که آدمى به اندازه معبودها و محبوبهایش حرکت خواهد کرد. مادام که بینش انسان دگرگون نشده باشد و خود را چیز دیگرى ندیده باشد، مادام که خود را نشناخته باشد، از بتهایش جدا نمىشود. اگر او را از یک بت جدا کنند، به بت دیگرى مىچسبانند. اگر الجزایر از فرانسه جدا شود، به جاى دیگر بسته مىشود. اگر از یک نوع استثمار رها شود، در یک نوع استثمار دیگر مىافتد؛ که: «فَمَاذَا بَعْدَ الحَقِّ الَّا الضَّلَال»؛ بعد از حق، جز ضلال و سر در گمى چیز دیگرى نیست. (یونس/32)
وقتى خدا در دل تو بزرگ شد، لباس اطاعت غیر او از تن تو بیرون خواهد آمد: «وَ ثِیابَکَ فَطَهِّر» و لباس تقوا را به تن خواهى کرد. (مدثر/4)
این لباسى است که او براى تو نازل کرده و خاصیتش این است که بدىهاى تو را تبدیل مىکند و عیبهاى تو را مىپوشاند.
/ وقتى که من دل از دنیا بیرون فرستاده باشم، هر کارى که در دنیا بکنم الهى است؛ چه بخورم، چه بخوابم، چه بنشینم ... و اگر دل از دنیا بیرون نفرستاده باشم، هر کارى بکنم دنیایى است، چه نماز بخوانم و روزه بگیرم و چه عرفان و کلام قدیم و جدید بگویم، همهاش به این دنیا برمىگردد. این بسط وجودى من است که من را از این دنیا بیرون مى برد.
/ دوستى داشتم كه به دنبال كرايه خانه، مدتها دربهدر شده بود و در جستجوى خانه پايش به تاول نشسته بود و عجله هم داشت كه مىخواست پيش از محرم عروسى راه بيندازد.
مىگفت يک روز آنقدر گشتم و به جايى نرسيدم و ردم كردند كه با نشستن در زير سقفى بغضم تركيد و مثل لش افتادم و گريه كردم و تركيدم.
من به او گفتم: تو مىخواهى خانه و بزم و عيشى داشته باشى؛ اين خواسته توست، در حالى كه فقط اين را براى تو نمىخواهند. تو مىخواهى خانه بسازى ولى آنها مىخواهند خودت را بسازند و آنچه تو را مىسازد همين خانه خرابشدنهاست، همين شكستهاست، همين سوختنهاست كه سازنده مىشود.
/ آگاهی زیاد برای انسان [بیظرفیت]، جز رنج ندارد.
/ دلی که از عشق های دیگر پُر است و هزار رنج دارد، از عشق خدا سرشار نمیشود. کوزه به اندازهای که از هوا خالی شده از آب پُر می شود.
/ اگر فقط لباس کسی را عوض کردیم و چادر بر سرش انداختیم و نماز خوانش کردیم و با شعارها و تلقینها و یا تشویقها و تهدیدها داغَش کردیم، بدون اینکه از درون روشنش کرده باشیم و عشقی را در نهادش گذاشته باشیم، ناچار در محیط دیگر سرد میشود.
همانطور که آهن تفدیده در محیط دیگر سرد می شود.
/ آنگونه باش كه اگر تو را نديدند، هوايت بىقرارشان كند و اگر حضورت را به دست آوردند، غنيمت بشمارند و اگر غايب شدى، به سراغت بيايند و اگر مُردى و رفتى، جاى خالى تو را احساس كنند …!