بیبی همانطور که چیزی را زیر چادرش پنهان کرده بود، گفت:
- خو گلاب، کاری نداری؟ من میرم یَی نیم ساعت یَی ساعت دیه میام.
- کجا بیبی؟
- قبرسون! فضولی تو؟ تو نود سالگیام بویه به توئه دیلاق جواب پس بدم؟
- ای بابا، چیزی نگفتم که بیبی. خب نگرانتون میشم.
- لازم نکرده تو دلفکر من باشی. تو جوش خودوتو بزن.
بیبی این را گفت و راهش را کشید و رفت.
رفتارش مشکوک شده بود بیبی. این سومین روز بود که بدون اینکه بگوید کجا میرود، چیزی را زیر چادرش پنهان میکرد و میرفت. دیگر داشتم کمکم نگرانش میشدم. فکر کردم بهتر است ته و توی قضیه را دربیاورم.
*****
مشغول وررفتن با گوشی بودم که بیبی آمادهی رفتن شد...
- کاری نداری گلاب؟
بلند شدم روبرویش ایستادم.
- کجا بیبی؟
- گمون نکنم به تو رفطی داشته باشه.
گلویی صاف کردم...
- معذرت میخوام بیبی ولی این دفه به من ربط داره.
- چیچی میگی دختر؟ برو کنار بینم.
- نه بیبی.
- نه و مرض! چیش سفید، تو چِشی من نیگا میکنه میگه نه بیبی.
- کجا میری بیبی؟ اینو بگو به من!
- دختر میگم به تو چه! میری یا با همی عصا نِفصُت کنم.
- من حاضرم نصف شم بیبی ولی بدونم اینجا چه خبره. بالاخره منم دارم اینجا زندگی میکنم بیبی. یه نقشی دارم تو ای خونه دیگه. درسته؟
- اوهو! ها! نقش مترسک سرِ خیارسونی! حالا میری کنار یا نه؟
- نه بیبی. اصلاً! تا نگین نمیرم.
زیر لب لاالله الیالهی گفت...
- دختر خَوَر مرگت درم میرم بری گوشام یَی دودی بیگیرم! مینی خو گوشام دُرُس نیشنُفه!
زدم پشت دستم.
- میدونستم بیبی. میدونستم شما دارین یه چیزی رو از من قایم میکنین. نکنین بیبی این کارا رو! همهی معتادا روز اول با همین بهانهها شروع کردن. با یه دود و دو دود، شدن کارتنخواب! نکنین بیبی، آخر و عاقبت نداره این کارا.
بیبی دهان واماندهاش را جم و جور کرد و گفت:
- دختر، خدا تو سرُت بزنه! ای حرفا چیچیه میگی؟ معتاد چیچیه؟ کارتُنخو کجا بود؟ دود! دود جله رِ میگم! میه همیشه نیگی با نیگا کردن اَ جله و شنفتن اسمُشم حالُت بد میشه! منه بوگو که به خاطر توئه خل و چل پا میشم میرم ایور اوور دود میدم.
از ته دل خندیدم.
- تو بهترین بیبی دنیایی بیبی...
بیبی چپ چپ نگاهم کرد.
- اَی نواشی خدا کنه. فقط بخاطر جله و دود جله؟؟؟؟!!!!