چهارمین روز بود که معصومه میلرزید. رنگش زرد میشد، تلخ میشد، خسته میشد و من هر بار در مقابل لرز شدید او که همهی اعضاء حتی عضلات صورتش را همراه میلرزاند او را درون آفتاب مینشاندم. حتماً این بهترین کمکی بود که از دستم برمیآمد. دستش را که در دستم بود حس میکردم. پای نازک لکلکی را در دست گرفتهام. ترس از اینکه سربند مفصلها از هم جدا شوند و من ندانم که دست نازک بدبختی را کجای ذهن رنجورم پنهان کنم. شانه با موهایش غریبه بود ولی هرگاه دست آفتاب موهایش را نوازش میداد، رنگ درخشان بلوطی رنگ خود را بازمییافت.
امروز سایهی وحشت هم به رنگ زرد صورتش اضافه شده بود. سایههای اضطراب را در چشمانش و در چشمانم حس کردم هنگامی که بچهها فریاد زدند: «آقای مدیر! افتاد، معصومه افتاد!»
مثل خانهای که خراب شود گوشهی دیوار افتاده بود. یک پرنده در آسمان خود را در زمینهی کمرنگ نور پنهان کرد.
بچهای را به دنبال مادرش فرستادم. معصومه را به چوببست نور تکیه دادم. بچهها را از اطرافش دور کردم اما چشمهای غمناکشان کنار معصومه جا مانده بود. مژههای معصومه خیس بود. خون از لبهایش فرار کرده بود. همیشه در خیالم بزرگیِ او را تصور کرده بودم که چقدر زیبا میشود.
دهان معصومه باز شد: «گشنمه! دلم درد میکنه، خدا»
نیمِ مدرسه روشن و نیمِ دیگر تاریک بود. مثل امید و بیم. مادر معصومه داخل شد. دو بچه مُفین و پلشت پشت سرش میآمدند و بچهی دیگر را در بغل داشت. کنار معصومه زانو زد. مثل اینکه از قبل هم منتظر این واقعه بوده است. بچه را از بغلش به زمین گذاشت. پاهای بچه دراز و باریک بود. نگاه بیحالتش را به من دوخته بود. این نگاه آشفتهام کرد. معصومه باز گفت: «گشنمه»
مادر گفت: «ذخیرهی گندم ما تمام شده. امروز، روز چهارم است که معصومه صبحها گرسنه به مدرسه میآید.»
قطرهای اشک خطی بر صورت زرد معصومه کشید. بیسکوییت که آوردم، از خوردنش امتناع میکرد. مادر بیسکوییت را زیر چادرش پنهان کرد. بچهها سعی میکردند چادر مادرشان را پس بزنند. مادر مجبور شد دانهای بیسکوییت به آنها بدهد. آن روز معصومه همراه مادر به خانه رفت.
جیره معصومه هر صبح آماده بود. او دیگر چشمان عسلیاش را نه به من میدوخت و نه به بچهها.
فقط خوشحال بودم که دیگر رنگش زرد نمیشود و نمیلرزد و به من دروغ نمیگوید که سردم است تا من گاهی از نبودن آفتاب شرمنده شوم.