دکتر رو به بیبی گفت:
- زیاد مهم نیس حاج خانوم، آنفولانزا گرفتین. فقط چیزی که هس بخاطر سن و سال و وضعیت بدنتون باید چن روزی تو بیمارستان بستری باشین.
بیبی نگاهی به من و بعد به دکتر انداخت.
- بستری؟ توبه... من اَ هو جوونی اَ بیمارستان بدُم مییَد. الانم بوگو یَی ساعت آغِی دکتر.
دکتر دوباره رو کرد به او.
- اگر بستری نشین ممکنه وضعیتتون حاد بشه، دیگه خود دانید.
نگاهش کردم.
- بیبی جون بخاطر سلامتی خودتون گوش کنید دیگه.
*****
دو سه ساعتی از بستری شدن بیبی بیشتر نگذشته بود که وقت ملاقات رسید و همه مثل مور و ملخ جمع شدند دور بیبی.
بیبی زد به پهلویم.
- گلاب...
- جانم بیبی؟
گوشُته بیار کارُت درم.
سرم را بردم نزدیک بیبی.
بله بیبی جون؟
- تمام ای رانی مانیا، آبمیوه مابمیوا، میوه پیوایی که اوردن جمع میکنی میبری خونه. یَی جِی میذَری که چِش خودُتم نفته ازُش وردری بخوریه. حالیت شد چیچی گفتم؟
- بله بیبی جان فهمیدم.
وقت ملاقات تمام شد و نگهبان سر رسید.
- وقت ملاقات تمومه، همه بیرون، فقط یه نفر پیش بیمار میمونه.
به بقیه نگاهی انداختم.
- زحمت کشیدین همگی، من میمونم ، لطف کردین.
بیبی نطقش باز شد.
لازم نکرده تو وِیسی، از صب تا شو درم تو خونه قیافِی نَحس تو رِ تحمل میکنم. یکی دیه ویسه.
عمو گفت:
- من وِیمیسم ننه!
بیبی گفت:
- لازم نکرده، تو هزار کار و بدبختی دری!
عمه ملوک گفت:
- من میمونم پیشش.
- لازم نکرده. تو خودُت قلبُت مریضه. بیمارستان برت خوب نی.
زن عمو بتول گفت: من بمونم بیبی؟
- نیخوا، دو روز دیه هی مِخِی بنالی رفتم بیمارستان ایطو شد، رفتم بیمارستان اوطو شد!
عمه شوکت گفت:
- با ای حساب من میمونم دیه.
- نه ننه! تو میه بچِی کوچوک ندری، بچَت ولو میشه. والا اگه من راضی باشم.
دستهجمعی خیره شدیم به بیبی.
- پس چیکار کنیم بیبی؟ کی بمونه پیشتون؟
نگاه بیبی روی مش موسی ثابت ماند.
- ننه، اگه بری مش موسی زَمتی نیس، هم پیره کاری ندره، هم زبون همه بیتر میفمیم.
مش موسی سرش را پایین انداخت.
- هر چی بیبی بگه!!