سالها پیش جوانی به نام موگو در چین زندگی میکرد که کارش سنگشکنی بود. او جوانی سالم و نیرومند بود اما یک عیب داشت و آن این که از سرنوشتش راضی نبود و شب و روز گله میکرد، تا اینکه روزی فرشته نگهبان ظاهر شد و به موگو گفت: تو سالمی و زندگی طولانی در پیش داری. همه جوانها با کارهایی مثل تو از صفر شروع میکنند. چرا اینقدر شکایت میکنی؟
موگو به فرشته گفت: خداوند با من منصف نبوده و فرصتی برای رشد به من نداده. فرشته نگران پیش خداوند رفت و درخواست کرد تا انسانِ تحت حمایت او به خاطر ناشکری جانش را از دست ندهد. اما خداوند به فرشته چیز دیگری گفت. خداوند به فرشته دستور داد تا آرزوهای موگو را برآورده سازد.
روز بعد موگو سرگرم سنگکنی بود که کالسکهای فاخر را که یک اشرافزاده در آن بود دید. دستهایش را به صورت عرق کردهاش مالید و گفت: چرا من یک اشرافزاده نیستم.
فرشته بیدرنگ گفت: چنین باشد. بلافاصله موگو صاحب قصری باشکوه، زمینهایی فراوان، خدمتکارانی بسیار و اسبهای زیادی شد و هر روز با گروهی از خدم و حَشَم خود از قصر بیرون آمده در نهایت احترام و لذت مشغول گردش میشد.
یک روز عصر هوا بسیار گرم بود و موگو عرق میریخت. با خود گفت: وضعیت من به هیچ وجه جالب نیست. بالاتر از من تمام شاهزادگان امپراتورها و خورشید قرار دارد که از هیچ کس اطاعت نمیکنند. نالید و گفت: فرشته! چرا من خورشید نیستم؟
فرشته بیدرنگ او را در جایگاه خورشید قرار داد. حالا موگو خورشید شده بود و در آسمان میدرخشید و همه او را تحسین میکردند. ناگهان ابر تیرهای جلو او را گرفت و دیگر نتوانست زمین را ببیند. موگو فریاد زد: ابر از من نیرومندتر است! میخواهم ابر باشم و فرشته با اندوه پاسخ داد: چنین باش. موگو حالا یک ابر شده بود و فریاد میزد: من نیرومندم. من میتوانم حتی خورشید را بپوشانم.
ناگهان از بالای آسمان و در ساحل اقیانوس صخرهای بزرگ را دید که به اندازه یک دنیا قدمت داشت. موگو فکر کرد که سنگ او را به مبارزه میطلبد. پس طوفان عظیمی به راه انداخت تا صخره را به اعماق اقیانوس ببرد. اما صخره محکم و پابرجا سر جای خودش ماند!
موگو فریاد زد: فرشته صخره از ابر قویتر است. میخواهم صخره باشم.
موگو بلافاصله به صخره تبدیل شد. او با خودش میگفت: حالا دیگر چه کسی میتواند من را شکست بدهد؟ من قویترین موجود جهان هستم.
روزها گذشت تا اینکه روزی موگو که حالا یک صخره بزرگ و عظیم و پابرجایی شده بود احساس کرد تیشه تیزی در بدن سنگیاش فرو میرود. درد در تمام بدن سنگی موگو پیچیده بود. همانطور که داشت از درد شکایت میکرد از فرشته پرسید: چه کسی میخواهد عظمت من را بشکند و از من قویتر است؟ فرشته با اندوه اعلام کرد: یک سنگشکن!
و موگو آرزو کرد کاش سنگشکن بود. و او دوباره به سنگشکن تبدیل شد. با این تفاوت که این بار خود را نیرومندتر از هرچیزی حس میکرد.
آرامش و ثروت حقیقی درون خودمان است.