تعداد بازدید: ۱۰۴۶
کد خبر: ۱۴۹۱۹
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۴۰۱ - ۱۴:۰۲ - 2022 22 October
بر اساس یک سرگذشت واقعی
خبرنگار: فاطمه زردشتی نی ریزی

 

اسم پری را که آوردم همه اخم‌هایشان رفت توی هم. نه پدر و مادر و نه خواهر و برادر؛ هیچ‌کس به این وصلت راضی نبود. من اما پری را دوست داشتم. خواهرزن پسرخاله‌ام بود و ظاهری امروزی و به‌روز داشت. پایم را کرده بودم توی یک کفش که یا پری، یا هیچ کس...

با وجود اینکه ظاهر چندان زیبایی نداشتم ولی وضع مالی‌امان خیلی خوب بود. ملک، زمین، چند دهنه مغازه، بهترین خانه، ماشین خارجی، همه چیزم آماده بود برای تشکیل یک زندگی مشترک. این وسط پری کم بود و اگر او را می‌گرفتم همه چیزم تکمیل می‌شد. به نظرم پری به این زندگی می‌آمد. دوست داشتم او را بگیرم و خوشبخت شویم.

خانواده اما رضایت نمی‌دادند. نمی‌دانم! شاید هم حق داشتند. خانواده‌ی مذهبی و معتقدی داشتم. خواهرهایم با آن که جوان بودند و سن چندانی نداشتند، نماز و روزه‌اشان همیشگی بود و چادر از سرشان و تسبیح از دست‌شان نمی‌افتاد. با آن که در خانواده‌ی مرفهی بزرگ شده بودند، سال تا سال یک مانتو نمی‌خریدند. اصلاً اهل ریخت و پاش نبودند و تا جایی که می‌شد در زندگی قناعت می‌کردند. همین بود که می‌گفتند پری به ما نمی‌خورد. من اما مرغم یک پا داشت و آنقدر سماجت کردم تا بالاخره رضایت دادند...

به دو روز نکشید که خانواده‌ پری جواب مثبت دادند. همه چیز را تمام شده می‌دیدم اما سر مهریه بلوا شد. پری تاریخ تولدش را سکه می‌خواست و خانواده‌ من به بیشتر از صد و پنجاه سکه رضایت نمی‌داد. بیراه هم نمی‌گفتند. می‌گفتند هرچه مهریه‌ دخترهایمان، مهریه‌ عروس‌مان!‌ پری و خانواده‌‌اش اما کوتاه نمی‌آمدند و این من بودم که در نهایت باز هم مجبور شدم به خواسته‌ پری و خانواده‌اش تن بدهم.

خانواده وقتی دیدند تصمیمم را گرفته‌ام، با دلخوری ترجیح دادند دیگر در کارهایم دخالت نکنند.

مراسم عقد و عروسی به فاصله‌ی یکی دو ماه برگزار شد. پری جهیزیه‌اش را در خانه‌ مجهزی که خریده بودم چید و زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم.

پری را دوست داشتم و به خاطر همین سعی می‌کردم باب میل او رفتار کنم. نمی‌دانم! شاید هم اشتباه از من بود که همان اول به هر سازی که زد، رقصیدم. از طرز لباس‌پوشیدنم گرفته تا مدل موها و ...

گاهی حس می‌کردم مسخره‌ خاص و عام شده‌ام و بقیه به چشم دیگری نگاهم می‌کنند. از اقوام و خویشان گرفته تا کارگرهای زیر دستم و... 

من، پسر ِ ساده و کم‌حرفی که ظاهر برایش مهم نبود، حالا باید به موهایش ژل می‌زد، شلوار تنگ و جوراب ساق کوتاه می‌پوشید! ته دلم راضی نبودم از این کارم، اما خب چاره‌ای هم نداشتم. پری خوب می‌پوشید و خوب تیپ می‌زد و نمی‌خواستم حس کند شوهرش امروزی و خوش‌پوش نیست.

اولین دعوای زندگی‌امان بر سر عکس پروفایل پری بود. عکسی بدون حجاب را گذاشته بود پروفایل، بدون اینکه چیزی به من بگوید یا حتی مشورتی کند.

بیرون بودم و وقتی عکس پروفایل پری را دیدم، فکر کردم اشتباه دیده‌ام اما نه، خودش بود. خونم به جوش آمد. درنگ نکردم و رفتم خانه و با پری تند شدم.

پری اما طلبکارانه نگاهم کرد. گفت این روزها، این عکس‌ها طبیعی و رفتار من شبیه به آدم‌های اُمل است. اصرار کردم عکسش را عوض کند اما قبول نکرد. گفتم دوست ندارم بقیه عکسش را این‌طور ببینند و او گفت نمی‌تواند مثل خواهرانم باشد و مثل آنها بپوشد و بچرخد. کوتاه آمدم. کلاً همیشه حس می‌کردم مقابل پری ضعف دارم. البته خانوادگی  اهل جر و بحث نبودیم و پیش نیامده بود تا آن روز کسی صدایمان را بشنود. بعد از آن کم‌کم متلک‌ها و نیش و کنایه‌ها شروع شد. مادر و خواهرهایم به طور مستقیم و برخی دوستان و فامیل با زبان بی‌زبانی از غیرت و تعصب مردان قدیم برایم حرف می‌زدند!

پری اما به همین عکس اکتفا نکرد. کم‌کم برایش این موضوع عادی شد. مدام از خودش عکس می‌گرفت و در وضعیت واتساپ و اینستاگرام می‌گذاشت. از آن طرف ابایی برای پول خرج‌کردن نداشت. مثل ریگ رودخانه پول خرج می‌کرد. هر روز یک تیپ‌، یک مدل، یک مانتو، یک کفش، تمامی نداشت خرج‌هایش. اعتراض هم که می‌کردم، می‌گفت تو هم خرج کن و مثل آدم بگرد. من و خانواده‌ام را تحقیر می‌‌کرد و می‌گفت شما پول خرج کردن بلد نیستید. دروغ‌چرا؟ کم‌کم داشت کنترل زندگی از دستم در می‌رفت و کاری از من برنمی‌آمد. حس می‌کردم پری فقط و فقط به خاطر پول با من ازدواج کرده و این حس عذابم می‌داد. اغلب اوقات خانه نبود و زمان‌هایی هم که خانه بود، مدام با گوشی ور می‌رفت. آشپزی نمی‌کرد و با اکراه لباس‌های مرا می‌شست. مدام غذای بیرون. مدام فست‌فود... واقعاً حسرت زندگی بعضی از دوستانم را می‌خوردم. احترام و عشقی که بین بعضی از آنها بود واقعاً ستودنی بود. یک وقت‌هایی فکر می‌کردم برای پری یک دستگاه چاپ اسکناسم تا شوهر!‌ تا کار کنم و کار کنم و او خرج کند و خرج کند...

دلم بچه می‌خواست اما پری اصلاً رضایت نمی‌داد. حق هم داشت! درگیری‌ها، تفریح‌ها و خوشگذرانی‌های او با دوستانش دیگر وقتی برای بچه‌داری نمی‌گذاشت. 

کوتاه‌آمدن‌های بیش از حد من، باعث شد پری بیش از پیش گستاخ شود. به حدی که شب‌ها تا ساعت یک و دو شب با دوستانش در کافه بود. دیگر بریده بودم. یک زمانی فکر می‌کردم زندگی بدون پری برایم ممکن نیست، اما حالا ادامه‌ی زندگی با پری عذاب‌آور شده بود. یکی دو بار با او جسته و گریخته حرف زدم، اما او حتی حاضر نبود درست و حسابی به حرف‌هایم گوش کند. انگار زن و شوهر نبودیم ما... دو همخانه، دو غریبه... نمی‌خواستم و نمی‌توانستم یک عمر این وضعیت را تحمل کنم. دلم یک زندگی آرام و شیرین با دوسه تا بچه می‌خواست. خانه‌ای که وقتی واردش می‌شدم زنم منتظرم باشد و بوی غذایش خانه را پر کند. به نظرم اینها توقع زیادی نبود. توقعاتی که پری به خاطر خودخواهی‌هایش نمی‌توانست از پس آن برآید.
همین شد که در یکی از همان روزها وقتی دوباره بحث بچه را پیش کشیدم و او گفت از بچه بیزار است، دعوای سختی بین‌مان درگرفت. چهار سال از زندگی مشترکمان می‌گذشت و پری نمی‌خواست خودش را عوض کند. انگار او برای زندگی مشترک ساخته نشده بود.

چند ماه بعد از پری جدا شدم تا همسر دومم را با چشم باز و مشورت خانواده انتخاب کنم...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها