ابوالقاسم زالپور از رزمندگان ۸ سال جنگ تحمیلی است که نزدیک به دو سال در جبهه حضور داشته و خاطراتش را نقل میکند.
او میگوید: «پدر و مادرم هیچ گاه مانع من برای جبهه رفتن نشدند و حتی مشوقم هم بودند. اولین بار که سعادت داشتم به جبهه اعزام شوم، ۲۶ فروردین سال ۱۳۶۱ بود که با تعداد زیادی از برادران نیریزی در قالب یک گروهان از نیریز اعزام و در تیپ امام سجاد مستقر شدیم. سپس به منطقه و خط پدافندی عینخوش رفتیم. در اواخر اردیبهشت ماه گردان را برای شرکت در آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر (عملیات بیتالمقدس) به سمت خرمشهر حرکت دادند.
آن زمان فرمانده گردان ۹۱۱، شهید علی الوانی اهل فسا بود. گردان ۳ گروهان داشت که ما گروهان یک بودیم. فرمانده گروهان هم پاسدار علیرضا دهقانی بود. آنجا با یکی از گردانهای ارتش در خرمشهر نزدیک دریاچه نمک ادغام شدیم و بعد از توجیه، شب سوم خرداد عملیات شروع شد و تا صبح روز بعد ادامه داشت. صبح روز بعد به دهکده عرایض در غرب خرمشهر سمت شلمچه رسیدیم. زمان درگیری اصلی، حدود ساعت ۵ صبح سوم خرداد بود. دهکده را تصرف کردیم و حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که اطراف گمرک خرمشهر و پل نو آزاد و ساعت ۱۲ ظهر عملیات متوقف شد.»
این رزمنده دفاع مقدس درباره میزان مقاومت عراقیها در آن منطقه میگوید: «مقاومت عراقیها حدود یک و نیم ساعت طول کشید. یک تیربارچی در یک سنگر بتنی در ساختمانی دوطبقه بود و بچهها را زیر آتش گرفته بود. حاج خلیل داوودی که معاون گردان بود، گفت چهار تا مرد بلند شود و تیربارچی را خاموش کند. اما سنگر بتنی مستحکم بود و کاری از پیش نمیرفت.
شهید عباس دهقانپور بیسیمچی گردان با بیسیم به آن طرف رفت. بعد هم من و غلامعباس دهقانی و علی تقوا طلب. من هم تیربارچی بودم. عباس دهقانپور تیر خورد و شهید شد. بعد از آن علی تقواطلب تیر به پایش خورد. آن روز تا قبل از درگیری، کسی شهید نشده بود. اما در ادامه، جهانشاه اکبرپور که کمک تیربارچی خودم بود، پشت سرم آمد. یک مرتبه از پشت سر صدایی شنیدم. نگاه کردم، دیدم جهانشاه در شیب خاکریز تیر مستقیم به قلبش خورده و شهید شده است. شدت افتادنش در شیب خاکریز به حدی بود که عقربههای ساعتش کنده شده و در صفحه ساعت افتاده بود.
خلاصه آن تیربارچی خاموش نشد. خدا رحمت کند جعفر سجادیان، چندین آرپیچی زد؛ اما اثر گذار نبود و در نهایت توپ ۱۰۶ ارتش کارش را ساخت. بعد آقای علی دلاوران و حسن اکرام پور جلو رفتند و تعداد زیادی اسرای عراقی گرفتند. اسرای این عملیات بسیار زیاد بودند.
در این عملیات عباس دهقانپور، علیرضا دهقانی، جهانشاه اکبرپور و رضا حمیدی شهید شدند.
دیگر بچههای گردان هم آقایان اصغر ماهوتی، قاسم ملایی، علیرضا نامور، کربلایی عباس نصیرزاده، حاجمحمد آزاد، غلامعباس دهقانی، حسن مروی، رضا مختاری، خواجه، علی تقواطلب، علیرضا تقدیر، محمود مهرزاد اهل استهبان، حسین صمدی، علی دلاوران، حسن اکرامپور، حاجی نگهبان، اسماعیل و جلیل داوودی و... بودند.
حدود ساعت ۹ بود که شروع کردند به تخلیه اسرا و ورود به خرمشهر. حدود ساعت ۱۱ هم یک گاز شیمیایی قرمز رنگ در پل نو زدند که بچهها از جمله عبدالرحیم بناکار کارتن آتش زدند تا گاز را خنثی کنند.»
او ادامه میدهد: «بچهها به خاطر آزادی خرمشهر خیلی خوشحال بودند. از طرفی، چون چند نفر از دوستانشان شهید و مجروح شده بودند، ناراحت بودند. از طرف فرمانده گردان، اجازه ندادند که بچهها به خرمشهر بروند و داخل شهر شوند؛ فقط حسین عیدی بود که سری به گمرک خرمشهر زد. ما یکی دو روز بعد از فتح خرمشهر آنجا بودیم و دوباره به پادگان شهید باهنر اهواز برگشتیم.»
این رزمنده دفاع مقدس میگوید: «در مرداد ماه همین سال بود که به پاسگاه زید رفتیم. آن موقع هم حدود ۲۰ نفر از بچههای نیریز بودیم، از جمله: محمد قنبرپناه، ابوالفتح ایمانیفر، محمدعلی طاهری، هوشنگ جلالی، مجید مستفیضی، خداداد سهیل، عباسعلی دهقانی و من که به گردان ۹۵۷ اعزام شدیم.
ده روز از عملیات رمضان گذشته بود که به تیپ المهدی رفتیم. آن موقع هنوز گردان کمیل تشکیل نشده بود که به خط پدافندی پاسگاه زید رفتیم و یک ماه آنجا بودیم. یک روز صبح جمعه داشتیم به اتفاق مرتضی دیرمجال، جواد قانون و مختار شارق میرفتیم تا به بچههای لشکر ۷۷ خراسان که بالاتر از ما مستقر بودند، از جمله جواد مبین و ... سر بزنیم. ۵۰ متر مانده بود به سنگر بچهها که یک خمپاره ۶۰ آمد و من از ناحیه ران پا ترکش خوردم. به بیمارستان شهید بقایی اعزامم کردند و از آنجا من را به اصفهان فرستادند. دو سه روز آنجا تحت درمان بودم و بعد به نیریز آمدم. به درمانگاه ولیعصر نزد دکتر حمید خوشنیت که اوایل کارش بود رفتم. گفت چرا میلنگی؟ گفتم ترکش در پایم است. در حالی که بیمارستان سعدی برای دو روز دیگر نوبت عمل داشتم، او عکس پایم را نگاه کرد و گفت روی تخت دراز بکش. با تزریق بیحسی عمل سرپایی انجام داد و با تیغ جراحی و انبر، ترکش را که نزدیک ۱۲ سانتیمتر بود، بیرون آورد. ابوالقاسم زالپور از رزمندگان ۸ سال جنگ تحمیلی است که نزدیک به دو سال در جبهه حضور داشته و خاطراتش را نقل میکند.
او میگوید: «پدر و مادرم هیچ گاه مانع من برای جبهه رفتن نشدند و حتی مشوقم هم بودند. اولین بار که سعادت داشتم به جبهه اعزام شوم، ۲۶ فروردین سال ۱۳۶۱ بود که با تعداد زیادی از برادران نیریزی در قالب یک گروهان از نیریز اعزام و در تیپ امام سجاد مستقر شدیم. سپس به منطقه و خط پدافندی عینخوش رفتیم. در اواخر اردیبهشت ماه گردان را برای شرکت در آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر (عملیات بیتالمقدس) به سمت خرمشهر حرکت دادند.
آن زمان فرمانده گردان ۹۱۱، شهید علی الوانی اهل فسا بود. گردان ۳ گروهان داشت که ما گروهان یک بودیم. فرمانده گروهان هم پاسدار علیرضا دهقانی بود. آنجا با یکی از گردانهای ارتش در خرمشهر نزدیک دریاچه نمک ادغام شدیم و بعد از توجیه، شب سوم خرداد عملیات شروع شد و تا صبح روز بعد ادامه داشت. صبح روز بعد به دهکده عرایض در غرب خرمشهر سمت شلمچه رسیدیم. زمان درگیری اصلی، حدود ساعت ۵ صبح سوم خرداد بود. دهکده را تصرف کردیم و حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که اطراف گمرک خرمشهر و پل نو آزاد و ساعت ۱۲ ظهر عملیات متوقف شد.»
این رزمنده دفاع مقدس درباره میزان مقاومت عراقیها در آن منطقه میگوید: «مقاومت عراقیها حدود یک و نیم ساعت طول کشید. یک تیربارچی در یک سنگر بتنی در ساختمانی دوطبقه بود و بچهها را زیر آتش گرفته بود. حاج خلیل داوودی که معاون گردان بود، گفت چهار تا مرد بلند شود و تیربارچی را خاموش کند. اما سنگر بتنی مستحکم بود و کاری از پیش نمیرفت.
شهید عباس دهقانپور بیسیمچی گردان با بیسیم به آن طرف رفت. بعد هم من و غلامعباس دهقانی و علی تقوا طلب. من هم تیربارچی بودم. عباس دهقانپور تیر خورد و شهید شد. بعد از آن علی تقواطلب تیر به پایش خورد. آن روز تا قبل از درگیری، کسی شهید نشده بود. اما در ادامه، جهانشاه اکبرپور که کمک تیربارچی خودم بود، پشت سرم آمد. یک مرتبه از پشت سر صدایی شنیدم. نگاه کردم، دیدم جهانشاه در شیب خاکریز تیر مستقیم به قلبش خورده و شهید شده است. شدت افتادنش در شیب خاکریز به حدی بود که عقربههای ساعتش کنده شده و در صفحه ساعت افتاده بود.
خلاصه آن تیربارچی خاموش نشد. خدا رحمت کند جعفر سجادیان، چندین آرپیچی زد؛ اما اثر گذار نبود و در نهایت توپ ۱۰۶ ارتش کارش را ساخت. بعد آقای علی دلاوران و حسن اکرام پور جلو رفتند و تعداد زیادی اسرای عراقی گرفتند. اسرای این عملیات بسیار زیاد بودند.
در این عملیات عباس دهقانپور، علیرضا دهقانی، جهانشاه اکبرپور و رضا حمیدی شهید شدند.
دیگر بچههای گردان هم آقایان اصغر ماهوتی، قاسم ملایی، علیرضا نامور، کربلایی عباس نصیرزاده، حاجمحمد آزاد، غلامعباس دهقانی، حسن مروی، رضا مختاری، خواجه، علی تقواطلب، علیرضا تقدیر، محمود مهرزاد اهل استهبان، حسین صمدی، علی دلاوران، حسن اکرامپور، حاجی نگهبان، اسماعیل و جلیل داوودی و... بودند.
حدود ساعت ۹ بود که شروع کردند به تخلیه اسرا و ورود به خرمشهر. حدود ساعت ۱۱ هم یک گاز شیمیایی قرمز رنگ در پل نو زدند که بچهها از جمله عبدالرحیم بناکار کارتن آتش زدند تا گاز را خنثی کنند.»
او ادامه میدهد: «بچهها به خاطر آزادی خرمشهر خیلی خوشحال بودند. از طرفی، چون چند نفر از دوستانشان شهید و مجروح شده بودند، ناراحت بودند. از طرف فرمانده گردان، اجازه ندادند که بچهها به خرمشهر بروند و داخل شهر شوند؛ فقط حسین عیدی بود که سری به گمرک خرمشهر زد. ما یکی دو روز بعد از فتح خرمشهر آنجا بودیم و دوباره به پادگان شهید باهنر اهواز برگشتیم.»
این رزمنده دفاع مقدس میگوید: «در مرداد ماه همین سال بود که به پاسگاه زید رفتیم. آن موقع هم حدود ۲۰ نفر از بچههای نیریز بودیم، از جمله: محمد قنبرپناه، ابوالفتح ایمانیفر، محمدعلی طاهری، هوشنگ جلالی، مجید مستفیضی، خداداد سهیل، عباسعلی دهقانی و من که به گردان ۹۵۷ اعزام شدیم.
ده روز از عملیات رمضان گذشته بود که به تیپ المهدی رفتیم. آن موقع هنوز گردان کمیل تشکیل نشده بود که به خط پدافندی پاسگاه زید رفتیم و یک ماه آنجا بودیم. یک روز صبح جمعه داشتیم به اتفاق مرتضی دیرمجال، جواد قانون و مختار شارق میرفتیم تا به بچههای لشکر ۷۷ خراسان که بالاتر از ما مستقر بودند، از جمله جواد مبین و ... سر بزنیم. ۵۰ متر مانده بود به سنگر بچهها که یک خمپاره ۶۰ آمد و من از ناحیه ران پا ترکش خوردم. به بیمارستان شهید بقایی اعزامم کردند و از آنجا من را به اصفهان فرستادند. دو سه روز آنجا تحت درمان بودم و بعد به نیریز آمدم. به درمانگاه ولیعصر نزد دکتر حمید خوشنیت که اوایل کارش بود رفتم. گفت چرا میلنگی؟ گفتم ترکش در پایم است. در حالی که بیمارستان سعدی برای دو روز دیگر نوبت عمل داشتم، او عکس پایم را نگاه کرد و گفت روی تخت دراز بکش. با تزریق بیحسی عمل سرپایی انجام داد و با تیغ جراحی و انبر، ترکش را که نزدیک ۱۲ سانتیمتر بود، بیرون آورد.
بعد به کمیسیون پزشکی رفتم و ده درصد جانبازی برایم تعیین کردند.»
ادامه میدهد: «تا اینجای کار بسیجی بودم. ۱۵ اسفند ۱۳۶۱ که حدود ۵ ماه بعد از مجروحیتم بود، دفترچه آماده به خدمت را از ژاندارمری آن زمان گرفتم. گفتند سپاه دارد پاسدار وظیفه میگیرد. من و شهید حسین منوری، عزیز درویشی، محمد عبدالاحدی، علی احسانجو، غلامعلی فرخ، هوشنگ مسرور و قاسم متقیان دفترچه گرفتیم و گزینش سپاه شدیم. اعزاممان کردند فسا و از آنجا هم به شیراز اعزام شدیم.
برای دوره آموزشی به باجگاه پادگان احمد بن موسی رفتیم. دم غروب بود که دیدیم سه نفر دارند میآیند.
نها رکنالدین رکنی، اکبر مسرور و منصور حاجیزاده بودند که به عنوان مربی آموزشی به آنجا رفته بودند. باجگاه اولین سری بود که نیرو گرفته بود. ۱۵ روز آموزش دیدیم؛ اما دیدند خیلی سرد است و در زمستان امکانات نبود؛ لذا ما را به پادگان امام حسین بردند. ۴۵ روز هم آنجا آموزش دیدیم که شد دو ماه. بعد بچهها را تقسیم کردند و ما ۶ نیریزی با هم برای خدمت به کازرون رفتیم.
سه یا چهار ماه در آمادگاه شهید چمران که زاغه مهمات بود ماندیم و دیدیم آنجا وقت تلف کردن است. همان موقع عملیات والفجر مقدماتی شروع شده بود. حسین منوری گفت بهتر است انتقالی بگیریم و به تیپ المهدی برویم؛ بنابراین به پادگان امام حسین و مقر اعزام کنندهمان رفتیم و گفتیم ما میخواهیم به تیپ المهدی برویم، معرفینامه گرفتیم و به پادگان جلدیان در غرب کشور که تیپ المهدی در آن مستقر بود، رفتیم.
دو سه روز آنجا بودیم. یک شب جمعه داشتیم دعای کمیل میخواندیم که یک نفر آمد داخل و گفت من ۴ یا ۵ نیرو میخواهم که امشب ببرم و فردا صبح برگردانم. من، محمد عبدالاحدی، عزیز درویشی، علی احسانجو و علی فرخ رفتیم. نیروها را برای تپه شهید صدر در منطقه عملیاتی والفجر دو میخواستند. یک سنگر کمین دستمان دادند و ۱۵ روز ماندیم. تدارکات پایین تپه بود و باید با قاطر و برانکارد غذا را به بالای تپه که نزدیک نیم ساعت راه بود، انتقال میدادیم.
یک روز صدای علیاصغر سرافراز به گوشمان خورد. رفتیم بیرون و دیدیم علیاصغر و حسن ملکی و دو تا بچههای دیگر از تیپ هستند.
شهید سرافراز گفت: آمدهام این خط را تحویل بگیرم. میخواهیم یک گردان تشکیل دهیم؛ شما هم بیایید پیش خودمان. دو روز شد که جایگزین نیرو برایمان آمد و ما به پادگان جلدیان رفتیم. آنجا خلیل شاهمرادی، حبیب کردگاری، مهدی دهقانی، علی سلمانپور و حسین عیدی بودند. شش یا هفت نفرهم ما بودیم و کم کم نیروها اضافه شدند. از جمله حسام قریشی، علی یزدی، رضا جوکار، غلامرضا کاتوزیان و ...
آنجا به نام گردان کمیل ساماندهی و به منطقه عملیاتی والفجر اعزام شدیم. چند روز در مریوان بودیم که عملیات لو رفت و ما به پایگاه پنجم شکاری امیدیه برگشتیم.
سه یا چهار ماه آنجا بودیم و در دی ماه برای گذراندن دوره آموزشی هلیبورن، به اصفهان اعزام شدیم.
سوم اسفند ماه گفتند عملیات است و به منطقه جفیر رفتیم. گردانها را سازماندهی کردند. یک روز ساعت ۳ بعد از ظهر بود که گفتند گردانها ساماندهی شوند و بیایند برای سخنرانی فرمانده تیپ. افراد در حال آمادهسازی و به خط شدن بودند و برخی هم هنوز در خیمهها بودند که یک مرتبه هواپیماهای عراقی سر رسیدند. تا بچهها میخواستند دراز بکشند، دو راکت جلو و عقب گردان کمیل زدند و بیشترین تلفات را گردانهای کمیل و الفتح (نیروهای فیروزآباد) دادند.
در آن روز محمدعلی احصایی، خلیل شاهمرادی، کریم پورزینالعابدین، حاج علی دهقانپور، محمد باذل، ابوالقاسم گلچین و نعمتا... منعمی شهید شدند. حمید رئوفی، علی سلمانپور، منوچهر جلالی و تعداد دیگری از بچهها نیز مجروح گردیدند.
این حمله تیپ را به هم ریخت و باعث شد که عملیات لغو شود.»
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «بعد از بمباران اجساد شهدا را جمع کردند و مجروحان را انتقال دادند. شهید سرافراز گفت بروید و یک کیلومتر عقبتر یک جانپناه برای خودتان پیدا کنید. بچهها کنار یک دژ مستقر شدند. یادش بخیر؛ بعد از اذان مغرب بود که مهدی دهقانی داشت نوحه «خیمهها میسوزد و شمع شب تارم...» را زیر لب زمزمه میکرد. حسین عیدی هم پاشنه پایش مجروح شده بود و خودش داشت آن را باندپیچی و پانسمان میکرد
گفتند روی دژ برای خودتان با سرنیزه جانپناه ایجاد کنید. همه این کار را کردند، به جز یکی از بچهها. به او گفتم چرا جانپناه ایجاد نمیکنی؟ گفت: حالا کو تا دوباره هواپیما بیاید؟ اما چند لحظه بعد هواپیماها سر رسیدند و همه در جانپناههایی که ایجاد کرده بودند، پناه گرفتند. من نگاه کردم و دیدم همان شخص در جانپناه من رفته و جایی برای خودم نیست.
آن شب دیگر بمباران نشد؛ اما دو روز بعد یک سیل وحشتناک آمد که حتی آب از روی سقف حمام صحراییمان گذشت.»
قاسم زالپور میگوید: «بعد از آن گردان دوباره سازماندهی شد و بچهها از شهرستانهایی مثل نیریز، استهبان، جهرم و اقلید آمدند و اضافه شدند. چند روز آنجا بودیم که در دوازدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ گفتند امشب عملیات داریم. بچهها را سوار مایلر کردند و به طرف هورالعظیم و جزیره مجنون بردند. برای این که در شب خودروها شناسایی نشوند، حسین عیدی با چراغ قوه جلوی ماشینهای چراغ خاموش میدوید و شاید ۵ کیلومتر دوید تا آنها در خاموشی به مسیر خودشان ادامه دهند.
ما حدود ۸ یا ۹ کیلومتر در باتلاق به مسیر ادامه دادیم. آتش زیاد میریختند. ما تا ۱۰ صبح مقاومت کردیم؛ اما گردانهای کناری ما نتوانستند ادامه دهند و گفتند عقبنشینی کنید. همان شب ابوالفتح شهاب الدینی، سعید بیگی و درویشعلی اسماعیلی شهید شدند و جنازهاشان همان جا ماند؛ سالها بعد پیکرهای شهیدان شهابالدینی و بیگی در عملیات جستجو و تفحص کشف و در گلزار شهدای نیریز به خاک سپرده شد.»
زالپور میگوید: «به امیدیه برگشتیم و شد ۲۸ اسفند سال ۱۳۶۲؛ یعنی ۱۵ روز بعد از عملیات هورالعظیم. مجدداً گردان را برای پدافند به خط طلائیه بردند. خط را تحویل گرفتیم؛ این خط بسیار بد بود؛ چون فاصلهمان با عراقیها خیلی کم بود و جانپناه و خاکریز هم به آن شکل نداشتیم. گردان سه روز خط را حفظ کرد. در همین خط بود که علیرضا نقیزاده و عبدالرضا خاموشی اهل مشکان، بر اثر اصابت خمپاره به سنگرشان شهید شدند. محمدعلی طاهری هم در گردان فجر بود و آنجا شهید شد.»
او ادامه میدهد: «شهید علیاصغر سرافراز دستهای به نام دسته ایثار تشکیل داده بود که اعضای آن از بچههای قدیمی گردان بودند. اسم گروهان یک را دسته ایثار گذاشته بود که همیشه جلو بودند. فرمانده آن بیشتر خودش بود و بعضی وقتها هم میگفت حسین نیکمنش در غیاب من فرماندهتان باشد.
به جز من، عزیز درویشی، جواد مبین، اسماعیل مسعودی اهل اقلید، رجب پدرام اهل کازرون، حمزه آزادی، محمد عبدالاحدی و… از اعضای این دسته بودند.
سه روز پدافند بودیم که گردان جایگزین آمد و ما برگشتیم. در این سه روز بچهها خواب نداشتند و ۲۴ ساعته بیدار بودند که خیلی سخت گذشت. شرایط خیلی سختی بود؛ در حالتی شبیه محاصره بودیم و آتش بسیار سنگین بود.
یک راننده لودر هم داشتیم که از هموطنان لر و بسیار شجاع و خونسرد بود. او زیر آتش سنگین کار میکرد؛ اما وقتی که لاستیکهای لودرش زیر آتش شدید پنچر شد، دیگر نتوانست ادامه بدهد.»
ابوالقاسم زالپور میگوید: «تا پنجم مهرماه سال ۱۳۶۳ خدمت بودم و بعد از آن تسویه کردم. بعد از آن به عنوان راننده قراردادی سپاه به مدت ۱۵ ماه راننده امام جمعه شدم. بعد به جهاد سازندگی رفتم و در سال ۱۳۹۵ از جهاد کشاورزی بازنشسته شدم.»
بعد به کمیسیون پزشکی رفتم و ده درصد جانبازی برایم تعیین کردند.»
ادامه میدهد: «تا اینجای کار بسیجی بودم. ۱۵ اسفند ۱۳۶۱ که حدود ۵ ماه بعد از مجروحیتم بود، دفترچه آماده به خدمت را از ژاندارمری آن زمان گرفتم. گفتند سپاه دارد پاسدار وظیفه میگیرد. من و شهید حسین منوری، عزیز درویشی، محمد عبدالاحدی، علی احسانجو، غلامعلی فرخ، هوشنگ مسرور و قاسم متقیان دفترچه گرفتیم و گزینش سپاه شدیم. اعزاممان کردند فسا و از آنجا هم به شیراز اعزام شدیم.
برای دوره آموزشی به باجگاه پادگان احمد بن موسی رفتیم. دم غروب بود که دیدیم سه نفر دارند میآیند.
نها رکنالدین رکنی، اکبر مسرور و منصور حاجیزاده بودند که به عنوان مربی آموزشی به آنجا رفته بودند. باجگاه اولین سری بود که نیرو گرفته بود. ۱۵ روز آموزش دیدیم؛ اما دیدند خیلی سرد است و در زمستان امکانات نبود؛ لذا ما را به پادگان امام حسین بردند. ۴۵ روز هم آنجا آموزش دیدیم که شد دو ماه. بعد بچهها را تقسیم کردند و ما ۶ نیریزی با هم برای خدمت به کازرون رفتیم.
سه یا چهار ماه در آمادگاه شهید چمران که زاغه مهمات بود ماندیم و دیدیم آنجا وقت تلف کردن است. همان موقع عملیات والفجر مقدماتی شروع شده بود. حسین منوری گفت بهتر است انتقالی بگیریم و به تیپ المهدی برویم؛ بنابراین به پادگان امام حسین و مقر اعزام کنندهمان رفتیم و گفتیم ما میخواهیم به تیپ المهدی برویم، معرفینامه گرفتیم و به پادگان جلدیان در غرب کشور که تیپ المهدی در آن مستقر بود، رفتیم.
دو سه روز آنجا بودیم. یک شب جمعه داشتیم دعای کمیل میخواندیم که یک نفر آمد داخل و گفت من ۴ یا ۵ نیرو میخواهم که امشب ببرم و فردا صبح برگردانم. من، محمد عبدالاحدی، عزیز درویشی، علی احسانجو و علی فرخ رفتیم. نیروها را برای تپه شهید صدر در منطقه عملیاتی والفجر دو میخواستند. یک سنگر کمین دستمان دادند و ۱۵ روز ماندیم. تدارکات پایین تپه بود و باید با قاطر و برانکارد غذا را به بالای تپه که نزدیک نیم ساعت راه بود، انتقال میدادیم.
یک روز صدای علیاصغر سرافراز به گوشمان خورد. رفتیم بیرون و دیدیم علیاصغر و حسن ملکی و دو تا بچههای دیگر از تیپ هستند.
شهید سرافراز گفت: آمدهام این خط را تحویل بگیرم. میخواهیم یک گردان تشکیل دهیم؛ شما هم بیایید پیش خودمان. دو روز شد که جایگزین نیرو برایمان آمد و ما به پادگان جلدیان رفتیم. آنجا خلیل شاهمرادی، حبیب کردگاری، مهدی دهقانی، علی سلمانپور و حسین عیدی بودند. شش یا هفت نفرهم ما بودیم و کم کم نیروها اضافه شدند. از جمله حسام قریشی، علی یزدی، رضا جوکار، غلامرضا کاتوزیان و ...
آنجا به نام گردان کمیل ساماندهی و به منطقه عملیاتی والفجر اعزام شدیم. چند روز در مریوان بودیم که عملیات لو رفت و ما به پایگاه پنجم شکاری امیدیه برگشتیم.
سه یا چهار ماه آنجا بودیم و در دی ماه برای گذراندن دوره آموزشی هلیبورن، به اصفهان اعزام شدیم.
سوم اسفند ماه گفتند عملیات است و به منطقه جفیر رفتیم. گردانها را سازماندهی کردند. یک روز ساعت ۳ بعد از ظهر بود که گفتند گردانها ساماندهی شوند و بیایند برای سخنرانی فرمانده تیپ. افراد در حال آمادهسازی و به خط شدن بودند و برخی هم هنوز در خیمهها بودند که یک مرتبه هواپیماهای عراقی سر رسیدند. تا بچهها میخواستند دراز بکشند، دو راکت جلو و عقب گردان کمیل زدند و بیشترین تلفات را گردانهای کمیل و الفتح (نیروهای فیروزآباد) دادند.
در آن روز محمدعلی احصایی، خلیل شاهمرادی، کریم پورزینالعابدین، حاج علی دهقانپور، محمد باذل، ابوالقاسم گلچین و نعمتا... منعمی شهید شدند. حمید رئوفی، علی سلمانپور، منوچهر جلالی و تعداد دیگری از بچهها نیز مجروح گردیدند.
این حمله تیپ را به هم ریخت و باعث شد که عملیات لغو شود.»
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «بعد از بمباران اجساد شهدا را جمع کردند و مجروحان را انتقال دادند. شهید سرافراز گفت بروید و یک کیلومتر عقبتر یک جانپناه برای خودتان پیدا کنید. بچهها کنار یک دژ مستقر شدند. یادش بخیر؛ بعد از اذان مغرب بود که مهدی دهقانی داشت نوحه «خیمهها میسوزد و شمع شب تارم...» را زیر لب زمزمه میکرد. حسین عیدی هم پاشنه پایش مجروح شده بود و خودش داشت آن را باندپیچی و پانسمان میکرد
گفتند روی دژ برای خودتان با سرنیزه جانپناه ایجاد کنید. همه این کار را کردند، به جز یکی از بچهها. به او گفتم چرا جانپناه ایجاد نمیکنی؟ گفت: حالا کو تا دوباره هواپیما بیاید؟ اما چند لحظه بعد هواپیماها سر رسیدند و همه در جانپناههایی که ایجاد کرده بودند، پناه گرفتند. من نگاه کردم و دیدم همان شخص در جانپناه من رفته و جایی برای خودم نیست.
آن شب دیگر بمباران نشد؛ اما دو روز بعد یک سیل وحشتناک آمد که حتی آب از روی سقف حمام صحراییمان گذشت.»
قاسم زالپور میگوید: «بعد از آن گردان دوباره سازماندهی شد و بچهها از شهرستانهایی مثل نیریز، استهبان، جهرم و اقلید آمدند و اضافه شدند. چند روز آنجا بودیم که در دوازدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ گفتند امشب عملیات داریم. بچهها را سوار مایلر کردند و به طرف هورالعظیم و جزیره مجنون بردند. برای این که در شب خودروها شناسایی نشوند، حسین عیدی با چراغ قوه جلوی ماشینهای چراغ خاموش میدوید و شاید ۵ کیلومتر دوید تا آنها در خاموشی به مسیر خودشان ادامه دهند.
ما حدود ۸ یا ۹ کیلومتر در باتلاق به مسیر ادامه دادیم. آتش زیاد میریختند. ما تا ۱۰ صبح مقاومت کردیم؛ اما گردانهای کناری ما نتوانستند ادامه دهند و گفتند عقبنشینی کنید. همان شب ابوالفتح شهاب الدینی، سعید بیگی و درویشعلی اسماعیلی شهید شدند و جنازهاشان همان جا ماند؛ سالها بعد پیکرهای شهیدان شهابالدینی و بیگی در عملیات جستجو و تفحص کشف و در گلزار شهدای نیریز به خاک سپرده شد.»
زالپور میگوید: «به امیدیه برگشتیم و شد ۲۸ اسفند سال ۱۳۶۲؛ یعنی ۱۵ روز بعد از عملیات هورالعظیم. مجدداً گردان را برای پدافند به خط طلائیه بردند. خط را تحویل گرفتیم؛ این خط بسیار بد بود؛ چون فاصلهمان با عراقیها خیلی کم بود و جانپناه و خاکریز هم به آن شکل نداشتیم. گردان سه روز خط را حفظ کرد. در همین خط بود که علیرضا نقیزاده و عبدالرضا خاموشی اهل مشکان، بر اثر اصابت خمپاره به سنگرشان شهید شدند. محمدعلی طاهری هم در گردان فجر بود و آنجا شهید شد.»
او ادامه میدهد: «شهید علیاصغر سرافراز دستهای به نام دسته ایثار تشکیل داده بود که اعضای آن از بچههای قدیمی گردان بودند. اسم گروهان یک را دسته ایثار گذاشته بود که همیشه جلو بودند. فرمانده آن بیشتر خودش بود و بعضی وقتها هم میگفت حسین نیکمنش در غیاب من فرماندهتان باشد.
به جز من، عزیز درویشی، جواد مبین، اسماعیل مسعودی اهل اقلید، رجب پدرام اهل کازرون، حمزه آزادی، محمد عبدالاحدی و… از اعضای این دسته بودند.
سه روز پدافند بودیم که گردان جایگزین آمد و ما برگشتیم. در این سه روز بچهها خواب نداشتند و ۲۴ ساعته بیدار بودند که خیلی سخت گذشت. شرایط خیلی سختی بود؛ در حالتی شبیه محاصره بودیم و آتش بسیار سنگین بود.
یک راننده لودر هم داشتیم که از هموطنان لر و بسیار شجاع و خونسرد بود. او زیر آتش سنگین کار میکرد؛ اما وقتی که لاستیکهای لودرش زیر آتش شدید پنچر شد، دیگر نتوانست ادامه بدهد.»
ابوالقاسم زالپور میگوید: «تا پنجم مهرماه سال ۱۳۶۳ خدمت بودم و بعد از آن تسویه کردم. بعد از آن به عنوان راننده قراردادی سپاه به مدت ۱۵ ماه راننده امام جمعه شدم. بعد به جهاد سازندگی رفتم و در سال ۱۳۹۵ از جهاد کشاورزی بازنشسته شدم.»
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید