از وقتی یادم می آید در حال درس خواندن بودهام!
از این بچه مثبتها که فقط سرش توی درس و مشق و مدرسه و تست و کنکور است! دانشگاه هم که قبول شدم فقط کارم درس بود و دانشگاه!
نمیدانستم اطرافم چه خبر است و چه میگذرد!
همه را مثل خودم ساده و بی شیله پیله و مثبت میدانستم و این موضوع پدر و مادرم را نگران کرده بود! دو دائم میگفتند تو با این اخلاقت راحت گول میخوری. من دلیل حرفشان را نمیفهمیدم تا آن روز که یک اتفاق مهلک برایم رخ داد و معادلات ذهنیام را به هم ریخت.
بگذارید از کمی قبلتر برایتان بگویم.
وقتی در رشته داروسازی فارغالتحصیل شدم سریع سربازی رفتم و بدون یک روز غیبت و بدون ساعتی اضافه خدمت آن را به پایان رساندم!
خیلی زود مجوز گرفتم و به کمک پدرم داروخانه کوچکی راه اندازی کردیم! آرام آرام کار و بارمان بالا گرفت و با نظم و پشتکاری که داشتم الان ۱۰ پرسنل در داروخانه دارم!
یک روز صبح که داشتم آماده میشدم تا به داروخانه بروم، صدای مشاجره پدر و مادر را شنیدم!
پدرم داخل اتاق رفت و در را محکم بست و مادرم هم غرولند کنان به ظرف شستنش با ولووم بالا و تلق و تولوق ادامه داد!
نیم ساعت بعد از دعوا پدرم آرام از اتاقش بیرون آمد و به بهانه آشتی به مادرم که در حال پوست کندن سیبزمینی بود گفت: مواظب باش دستت را نبری!!!
مادرم پشت چشمی نازک کرد و گفت: نه که یوزارسیف اومده داخل!!!
دوباره جنگ در گرفت و من با صدای بلند زدم زیر خنده و راهی داروخانه شدم!
پدرم با صدای بلند پشت سرم داد زد: بخند! ایشالله امروز همکارات بهت بخندند!
وقتی رسیدم داروخانه دیدم یکی از مشتریها دارد با خانم پشت باجه سر بقیه پول دعوا میکند!
همکارم میگفت: پول خرد نداریم. چسب یا قرص آستامینوفن یا آسپرین بهت بدم؟!
او هم میگفت نه من پول میخوام!
آنطرف خیابان یک سوپری بود که همیشه پول خرد داشت. به مشتری گفتم برو آنطرف خیابان بگو دکتر گفته دو هزار تومان بهت بده!
جلوی سوپری که رسید من از پشت شیشه داروخانه به صاحب سوپری اشاره کردم که من در جریانم و با انگشت «دو» را نشانش دادم و رفتم سراغ کارها!
ظهر صاحب سوپری به داروخانه آمد و گفت: آمدهام پول صبح را بگیرم!!!
با خودم گفتم: عجب آدم بیجنبهای است! برای دو هزار تومان آمده داروخانه!
گفتم: حاجی دو هزاری خرد نداریم!
با تعجب گفت: دو هزاری؟! دو هزاری میخوام چیکار؟! دخل خودم پر از پول خرده! اومدم پول اون دو تا کیسه برنجی رو که صبح دادم به اون آقا بگیرم!
چشمم سیاهی رفت. مشتری ما به سوپری گفته بود دو کیسه برنج بده! من هم که از پشت شیشه داروخونه با اشاره تأیید کرده بودم!!!
همکارها کلی بهم خندیدند و من هم ۹۰۰ هزار تومان ناقابل از کفم رفت که رفت!
نفرین پدر را جدی بگیرید!
قربانتان غریب آشنا