در یک رستوران یک «سوسک» ناگهان از جایی پر میزند و بر روی یک خانم مینشیند.
آن خانم از روی ترس شروع به فریاد میکند. وحشت زده بلند می شود و سعی می کند سوسک را از خود دور کند.
واکنش او مسری بود و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند وحشت زده می شوند. بالاخره آن خانم موفق می شود سوسک را از خود دور کند.
سوسک پر می زند و روی خانم دیگری در همان نزدیکی مینشیند. این بار نوبت او و افراد نزدیکش میشود که همین حرکتها را تکرار کنند.
پیشخدمت به سمت آنها میدود تا کمک کند. در اثر واکنشهای خانم دوم این بار سوسک روی پیشخدمت مینشیند.
پیشخدمت محکم میایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه میکند. سوسک را با انگشتانش میگیرد و به خارج رستوران پرت میکند.
در حالی که قهوهام را مزه مزه میکردم شاهد این جریان بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد.
آیا سوسک باعث این رفتار هیستریک شده بود؟ اگر این طور بود چرا پیشخدمت دچار این رفتار نشد؟
این سوسک نبود که باعث ناآرامی و ناراحتی خانمها شده بود، بلکه عدم توانایی خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتیشان شده بود. من فهمیدم در زندگی نباید واکنش نشان داد بلکه باید پاسخ داد.
واکنشها همیشه غریزی و اما پاسخها همراه با تفکرند.
این مفهوم مهمی در زندگی است. آدمی که خوشحال است به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیاش درست است. او به این خاطر خوشحال است که «دیدگاهش» نسبت به مسائل درست است.