پال مرد خیلی پولداری بود، اما هیچ وقت چیزی از پولهایش خرج نمیکرد. او میترسید که کسی پولهایش را بدزدد. پال وانمود میکرد فقیر است و لباسهای کهنه و کثیف میپوشید.
مردم به او میخندیدند ولی پال اهمیتی نمیداد. او فقط به پولهایش اهمیت میداد.
روزی از روزها پال تکه بزرگی طلا خرید و آن را در سوراخی نزدیک یک درخت مخفی کرد.
او هر شب به سراغ چاله میرفت تا به گنجش نگاه کند. مینشست و نگاه میکرد. میگفت: «هیچکس نمیتونه طلای من رو پیدا کنه!»
اما یک شب، دزدی پال را در حالی که به طلایش نگاه میکرد، دید و وقتی پال به خانه رفت دزد قلنبه طلا را برداشت، آن را درون کیفش انداخت و فرار کرد!
روز بعد، پال رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود و ناپدید شده بود! پال شروع به گریه و زاری کرد!
آنقدر بلند گریه و زاری کرد که پیرمرد دانایی صدایش را شنید. او برای کمک آمد.
پال ماجرای غمانگیز قلنبه طلای دزدیده شده را برایش تعریف کرد.
پیرمرد گفت: «نگران نباش. سنگ بزرگی بردار و توی سوراخ کنار درخت بگذار.»
پال گفت: «چی؟ چرا؟»
پیرمرد گفت: «با تیکه طلایت چکار میکردی؟»
پال گفت: «هر روز مینشستم و نگاهش میکردم.»
پیرمرد دانا گفت: «میتونی دقیقاً همین کار رو با یه سنگ هم بکنی.»
پال گوش داد و لحظهای فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. خیلی احمق بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به یه تیکهی قلنبهی طلا ندارم!