نویسنده: فلیپا پری
مترجم: زهرا یعقوبیان
ناشر:
انتشارات کتاب کوله پشتی
فلیپا پری در بیست سال گذشته به عنوان یک روانپزشک فعالیت کرده و عضو هیئت مدیرۀ مدرسۀ «زندگی» است و برنامههای مستند بسیاری مانند «حقیقتی دربارۀ کودکانی که دروغ میگویند» برای تلویزیون تهیه کرده.
او اکنون با همسرش، گریسون پری، هنرمند معروف، در لندن زندگی میکند. آنها یک دختر بزرگ به نام فلو دارند.
فلیپا در «کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند»، چگونگی ارتباط با فرزندانتان را شرح داده و سپس نشان میدهد که چه چیزهایی باعث پیوند بهتر و مؤثرتر با آنها میشود.
این کتاب مستقیماً به والدین مربوط نمیشود و فلیپا قرار نیست جزئیات از شیر گرفتن بچه و آموزش دستشویی رفتن و... را توضیح بدهد. بلکه در مورد این است که شما چطور بزرگ شدید و این موضوع چگونه بر نقش و رفتار پدر و مادر بودن شما اثر دارد. در مورد اشتباهاتی است که شما مرتکب خواهید شد مخصوصاً آن اشتباهاتی که هرگز نمیخواستید رخ دهند.
او دست به نگارش کتابی زده که دوست داشت به عنوان زنی که مادر شدن را برای اولین بار تجربه میکرد آن را خوانده بود.
هستۀ اصلی وظایف والدین پیوندی است که شما با فرزندتان دارید. این پیوند باعث حمایت و پرورش میشود یا به آن اجازۀ رشد میدهد یا مانع آن میشود. بدون پیوندی که بتوان به آن تکیه کرد، احساس امنیت کودک در معرض خطر قرار میگیرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
زمانیکه دربارۀ احساسات فکر میکنیم، مدام به یاد گسستگی و پیوند میافتیم. ای کاش میتوانستم بگویم من هرگز با فرزندم به تندی صحبت نکردهام، یا اینکه هیچ وقت احساساتم را قبل از احساسات او قرار ندادهام. البته که این کار را کردهام. درست مثل کاری که پدر و مادرم انجام دادند، اما تفاوت بین اینکه من چطور بزرگ شدم و دخترم چطور بزرگ شد، این است که مادر و پدر من هرگز به اشتباهات و ناعدالتیهایشان اعتراف نکردند.
حتی زمانیکه من کودکی بالغ بودم، والدینم اگر غیر منصفانه با من رفتار میکردند یا ثابت میشد دربارۀ مسئلهای اشتباه کردهاند هرگز عذرخواهی نمیکردند. میدانستم که این کار را دوست ندارم، به همین دلیل به طور آگاهانه تصمیم گرفتم که این رفتار را نسبت به فرزند خودم تکرار نکنم.
با وجود نیتهای خوبم، گاهیاوقات طوری رفتار کردم که پشیمان شدم. زمانیکه کاری میکردم، اگر خودم همان موقع متوجه میشدم یا بعدها میفهمیدم، همیشه از دخترم معذرت خواهی میکردم یا فکر و روشم را نسبت به آن موضوع تغییر میدادم. من و همسرم زمانی که میدیدیم رفتارمان کمکی نمیکند، تغییراتی ایجاد میکردیم و زمانیکه اشتباه میکردیم پیش دخترمان به اشتباهمان اقرار میکردیم. من نمیدانستم این عمل چقدر روی او تأثیر میگذارد. اما خیلی زود متوجه این تأثیرات شدم.
یک روز عصر و زمانی که فلو تقریباً چهارساله بود، درحالیکه داشت در آشپزخانه تکهای کیک میخورد، گفت: «ببخشید که داخل ماشین غرغر کردم مامان، گرسنه بودم؛ اما حالا خوبِ خوبم.»