وقتی دو صوفی به هم همیرفتند. یکی مجرّد [=تارک دنیا] بود و با یکی پنج دینار. این مجرّد بی باک همیرفت و هیچ همراهی طلب نکردی و هر جای که رسیدی، اگر جایی ایمن بودی و اگر مخوف، بنشستی و بخفتی و بیاسودی و از کس نیندیشیدی. و خداوندِ [=صاحبِ] پنج دینار با وی موافقت همیکرد، ولکن دایم در بیم همیبود.
تا وقتی بر سر چاهی رسیدند. جایی مخوف بود و معدن ددگان [=جانوران درنده] و دزدان. این مرد مجرّد از این چاه آبی بخورد و بازو داد و پای دراز کرد و خوش اندر خواب شد. و خداوندِ پنج دینار از بیم همینیارست خفتن و آهسته با خود همیگفت: «چه کنم؟ چه کنم؟»
تا از قضا آواز او به گوش آن مجرّد رسید. بیدار شد. وی را گفت: «ای فلان، چه افتاد تو را؟ چندین "چه کنم" چیست؟»
مرد گفت: «ای جوانمرد، با من پنج دینار است و این جای مخوف است و تو اینجا بخفتی و من نمییارم خفتن.»
مجرّد گفت: «این پنج دینار به من ده تا من چارهٔ تو بکنم.»
آن مرد زر بدو داد. زر بستد و اندر آن چاه افکند و گفت: «رستی از "چه کنم چه کنم"، ایمن بنشین و ایمن بخسب و ایمن برو که مفلس دژْ رویین است.»
برگرفته از :
کانال کتابخانه بابل به نقل از: قابوسنامه- کیکاوسبناسکندر