رمان بیخانمان نوشته هکتور مالو درسال 1878 به زبان فرانسوی منتشر شد و داستان آن نیز در قرن نوزدهم میگذرد.این اثرداستان زندگی پسری به نام رمی است که موقع تولد ربوده می شود. بعد از اتفاقاتی گوناگون آقای باربرین و همسرش او را به فرزندی قبول می کنند، اما به دلیل تنگدستی، رمی را به یک نوازنده دوره گرد میفروشند و... ماجراهای هیجان انگیز این پسر مهربان و شجاع، داستان خودباوری و مبارزه با سختیهاست.
هکتور مالو کتاب بیخانمان را برای اشاره به شرایط وحشتناک زندگی فقرا در فرانسه نوشت. به همین دلیل است که شما شاهد سفرهای متعدد رمی خواهید بود چرا که در چنین شرایطی او میتواند تا حد امکان با افراد مختلف ملاقات کند و اوضاع آنها را ببیند. درنهایت رمی در مسیر پرپیچ و خم خود با مشکلاتی دست به گریبان میشود و شما را در این ماجراجویی همسفر خود میکند.
نویسنده این اثر، ابتدا حقوق خواند و تصمیم داشت وکیل یا قاضی شود، اما بعدها به این نتیجه رسید که عاشق نوشتن است. او هفتاد عنوان کتاب نوشته، اما مشهورترین آنها «بیخانمان» و «باخانمان» هستند. میتوان گفت کتاب او از خودش مشهورتر است.
بیخانمان به ترجمه حبیب یوسفزاده توسط نشر افق در قالب 541 صفحه به چاپ رسیده و به نوجوانان و علاقهمندان به رمانهای کلاسیک پیشنهاد میشود.
در بخشی از کتاب میخوانیم :
هنوز راه زیادی تا پاریس داشتیم. باید از جادههای پربرف میگذشتیم و از صبح تا شب راه میرفتیم. باد شمال امان نمیداد و مستقیم توی صورتمان میخورد. چقدر آن راهپیماییهای طولانی سخت و خسته کننده بودند.
ویتالی جلو میرفت، من پشت سرش و کاپی هم دنبال من. ساعتهای طولانی بدون اینکه حرف بزنیم در یک ردیف پیش میرفتیم. صورتهایمان از سرما کبود، پاهایمان خیس و شکمهایمان خالی بود.آدمهایی که از کنارمان میگذشتند، برمیگشتند و خیره میشدند به ما. ظاهراً برایشان عجیب بود که این پیرمرد با پسر و سگش کجا میروند؟
سکوت برایم خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود. دوست داشتم همینطور گپ بزنیم، اما هروقت جرئت میکردم و چیزی به ویتالی میگفتم، بدون اینکه حتی سرش را برگرداند، خیلی کوتاه جوابم را میداد.
روی برفهای لغزنده بدون توقف پیش میرفتیم و شبها را توی اصطبل یا آغل گوسفندها سر میکردیم. موقع غروب هم تکه نان کوچکی میخوردیم که هم شاممان بود و هم ناهارمان.
به چوپانهایی که در مسیر میدیدیم نمیگفتیم داریم از گرسنگی تلف میشویم، اما ویتالی با زیرکی خاصی که داشت، با چرب زبانی به آنها میگفت: «این فسقلی میمیره برای شیر گوسفند. چون وقتی نوزاد بود بهش شیر گوسفند میدادیم.» البته این دروغها همیشه هم نتیجه نمیداد، اما وقتی در دل چوپانی اثر میکرد، آن شب خوش میگذشت.