لاکپشتی بود که با عقربی در نزدیکی همدیگر زندگی میکردند. آن دو به هم عادت کرده بودند. در روزی از روزها محل زندگی آنها اتفاقی افتاد و زندگی آنها را به خطر انداخت. آنها مجبور شدند به محل دیگری کوچ کنند. لاک پشت و عقرب با هم حرکت کردند و بعد از طی مسافتی طولانی به رودخانهای رسیدند. تا چشم عقرب به رودخانه افتاد، در جای خود آرام ایستاد و به لاکپشت گفت: «میبینی که چقدر بدشانس هستم؟»
لاکپشت گفت: «مگر چه شده؟ موضوع چیست؟»
عقرب گفت: «من الان نه راه پیش دارم و نه راه پس! اگر جلو بروم، در رودخانه غرق میشوم، اگر هم برگردم از تو جدا میشوم.»
لاکپشت گفت: «ناراحت نباش، ما با هم دوست هستیم، پس باید در غم و شادی به یکدیگر کمک کنیم. من میتوانم به آسانی از رودخانه عبور کنم. بنابراین تو میتوانی بر پشت من سوار شوی و با هم از رودخانه عبور کنیم. مگر نمیدانی که بزرگان گفتهاند دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی.»
عقرب گفت: «خدا خیرت دهد دوست وفادارم. باید بتوانم روزی محبت تو را جبران کنم.»
سپس عقرب بر پشت لاکپشت سوار شد و لاکپشت شناکنان حرکت کرد. بعد از چند لحظه لاکپشت احساس کرد که چیزی دارد پشتش را خراش میدهد.»
لاک پشت از عقرب پرسید: «آن بالا چکار می کنی؟ این سر و صداها از چیست ؟ »
عقرب پاسخ داد: «چیز مهمی نیست. سعی میکنم جای مناسبی پیدا کنم تا بتوانم تو را نیش بزنم.»
لاکپشت که متعجب شده بود، با ناراحتی گفت: «ای موجود بیرحم و بی انصاف! من زندگیام را برای نجات تو به خطر انداختهام و تو را بر پشتم سوار کردم تا جانت را نجات دهم، با این وجود، تو میخواهی مرا نیش بزنی؟ هرچند که نیش تو بر پشت من هیچ اثری ندارد. نه به آنکه دم از دوستی میزنی و نه به آنکه میخواهی جان مرا بگیری. دلیل این همه خیانت و بدخواهیات چیست؟»
عقرب گفت از تو انتظار این حرفها را نداشتم. من در حق تو هیچ خیانتی نکردم و بدخواه تو نیستم حقیقت این است که طبیعت آتش، سوزاندن است؛ آتش همه چیز را حتی نزدیکترین دوستانش را میسوزاند. طبیعت من هم نیشزدن است وگرنه من با تو دشمن نیستم، بلکه با تو دوست هستم و خواهم بود. نشنیدهای که گفتهاند:
«نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است»
لاکپشت حرفهای عقرب را تأیید کرد و گفت: «تو راست میگویی تقصیر من است که از بین این همه حیوان، تو را به عنوان دوست انتخاب کرده ام. هرچقدر به تو خوبی کنم، باز هم طبیعت تو وحشیانه است. من نمیخواهم با تو دوست باشم. تنها بودن بهتر از آن است که دوستی مانند تو داشته باشم.»
لاک پشت این حرفها را گفت و عقرب را از پشتش به داخل رودخانه انداخت و به راه خود ادامه داد.
پندها:
دوستی بـا مردم دانـا نکوست
دشمن دانا به از نـادان دوست
دشـمن دانــا بلندت مــیکند
بر زمینت میزند نادان دوست
عزیزانم!
دوست خوب باید:
1- اخلاق و رفتار خوب داشته و فروتن باشد.
2- آگاه و عاقل باشد.