محسن را دوست داشتم اما هیچوقت حلالش نمیکنم.
این را دختری میگوید که در خانوادهای کارگر بزرگ شده. دختری با چهرهای معصوم اما زیبا...
میگوید:
پدرم کارگر بود، یک روز کار داشت و دو روز نه. به همین خاطر مادرم برای تأمین مخارج من و خواهر کوچکترم گاهگاهی کار میکرد. عیب نمیدانست کار را. از انارچینی گرفته تا ریختن ترشی و... هر کاری میکرد تا ما احساس کمبود نکنیم و چیزی نماند توی دلمان.
محسن از اقوام دورمان بود. دانشگاه میرفت و درس میخواند. گاهی دورادور او را در مراسم می دیدم و با هم سلام و علیک کوتاهی داشتیم. به نظر سربه زیر میرسید و مؤدب.
15 سال بیشتر نداشتم که آمد خواستگاری. مادرم آن روز برای یکی از همسایهها ترشی لیته میریخت.
وی آشپزخانه نشسته بودم و داشتم کمکش میکردم که سر بحث را باز کرد و از تماس مادرمحسن گفت.
سرم را انداختم پایین. برخلاف دخترهای امروزی، آدم زباندار و پررویی نبودم. مادرم نظرم را نخواست.
نگار نیازی هم به نظرخواهی نبود. به قول مادربزرگم چه کسی بهتر از محسن. هم درسخوانده بود، هم سالم و هم سر به زیر...
یکی دو شب بعد آمدند خواستگاری و خیلی طول نکشید که جواب مثبتمان را اعلام کردیم. مراسم عقدی گرفتیم و من زن محسن شدم.
محسن پسر بدی نبود. دوستش داشتم و او هم رفتار بدی نداشت با من. نه معتاد بود و نه دست بزن داشت.
قرار بود بعد از تمام شدن درسش مراسم عروسی برپا کنیم و برویم سر خانه و زندگیامان.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه...
برای مائده خواهر محسن آمده بودند خواستگاری و پدر و مادر محسن در پوست خودشان نمیگنجیدند.
پدر خواستگارش از آن مایهدارها بود که بالطبع برای پسرش چیزی کم نمیگذاشت.
همه چیز خیلی زود و در چشم به هم زدنی داشت انجام میشد. خانواده داماد میآمدند و میرفتند و کارها را راست و ریس میکردند.
دختر نفس عمیقی میکشد.
الهام خواهر خواستگار مائده یا به نوعی خواهرشوهرش، مدت زمان زیادی نبود که از شوهرش طلاق گرفته بود و سن و سال چندانی نداشت. امروزی بود و خوب لباس میپوشید و خوب حرف میزد. نمیدانم چرا از همان روز اول از او خوشم نیامد. با همه گرم میگرفت و برایش فرقی نداشت طرف که و چه باشد. حساسیتم به او وقتی بالا گرفت که بگو بخندهایش با محسن بیشتر شد.
در جمع با محسن گل میگفت و گل میشنید و اصلاً برایش مهم نبود من هم آنجا باشم یا نه. اگر با من دو کلمه حرف میزد با محسن نیم ساعت سر یک موضوع کوچک بحث میکرد و گاهی بلندبلند میخندید. نمیخواستم حساسیت نشان بدهم اما در دلم غوغایی به پا بود و وقتی این حساسیت بیشتر شد که یک روز وقتی محسن حمام بود، از سر کنجکاوی سراغ گوشیاش رفتم و دیدم شماره الهام را در گوشی ذخیره کرده.
نمیدانید چه حالی شدم. همیشه سعی میکردم زن مطیع و حرفگوشکنی برای محسن باشم و این طبیعتم بود اما آن روز دیگر طاقت نیاوردم و محسن که از حمام بیرون آمد، دلیل کارش را پرسیدم. محسن اما که کم پیش میآمد داد بزند، آن روز بر سرم داد کشید که این موضوع به من ربطی ندارد و کار خوبی نکردهام که گوشی او را چک کردهام. آن شب تا صبح اشک ریختم. خیلی حالم بد بود. احساس خطر میکردم. الهام پولدار و زیبا و خوشزبان بود و من بیپول و کمرو و معمولی... یک دنیا غصه ریخته بود توی دلم و دوست نداشتم با گفتن این موضوع به مادرم او ر ا ناراحت کنم. فردای آن روز محسن به خاطر رفتارش عذرخواهی کرد اما شمارهی الهام همچنان در گوشیاش ماند و همین باعث شد تا من بیشتر او را تحتنظر بگیرم. کمکم متوجه شدم محسن گاهی گوشیاش را از من پنهان میکند. برای گوشیاش رمز گذاشته بود و این کار او مرا دیوانه کرده بود. دائم خودم را میخوردم و برای لحظهای آرامش نداشتم. به محسن هم که میگفتم میگفت کارهایم به خاطر شک بیجا و رفتارهای نامناسب توست. رفتارش با من سرد شده بود و از من ایراد میگرفت و گاهی حتی مسخرهام میکرد. از لباس پوشیدنم، حرفزدنم، همه چیز و همه چیزم... در خلوتِ خودم گریه میکردم و مدام الهام را نفرین میکردم که این آتش را به جان زندگی من انداخته. دلم میخواست محسن را ترک کنم اما به چه دلیل؟ به هر کس میگفتم حتماً حق را به محسن میداد که بیدلیل شک کردهام و این یک حساسیت زنانه است تا اینکه...
خودم را زده بودم به خواب که محسن گوشیاش را زمین گذاشت و رفت دستشویی. یادش رفته بود انگار گوشیاش را قفل کند. بدون هیچ تأملی گوشی را برداشتم و واتساپ را باز کردم و با دیدن پیامهای عاشقانهی او به الهام چشمانم سیاهی رفت...
محسن که آمد تو، گوشی را که دستم دید شوکه شد. جایی برای انکار نبود و بدتر از همه حتی اظهار پشیمانی نکرد. انگار منتظر این لحظه بود. در چشمهایم نگاه کرد و گفت الهام را دوست دارد...
خدا میداند بعد از آن چه کشمکشهایی بین خانواده من و محسن به وجود آمد. کشمکشهایی که تنها به ناله و نفرین مادرم ختم شد و آه و حسرت پدرم...
چندی بعد من و محسن از هم جدا شدیم و به سال نکشید که محسن و الهام با هم ازدواج کردند... من اما هنوز منتظر چوب خدایم...