یک فنجان شعر
اینجا جهنم است! کسی در بهشت نیست؟
اینجا گناه ... جز ستم سرنوشت نیست!
پایان قصهها همه تلخ است یک به یک
بیجوجه اردکی که ته قصه، زشت نیست
وقتی خدا وکیل کسانیست مقتدر!
حتی زنی برای خودش در بهشت نیست
شعرم دوباره کافر و ملحد، و باز من...
جرمی که سنگساریِ او «سنگ و خشت» نیست
تیری بزن! بکش! و به خون جاریام بکن
بر این زمین که حاصل آن آنچه کشت نیست
یک زن دلش برای خودش... ( تنگ میشود)
یک خود که جای خالی او پینوشت نیست
*
در پینوشت آمده یک زن فقط «زن» است
عفریتهی ظریف بهشتی سرشت نیست
نظر شما