خبرنگار که باشی قلمت برایت ارزش میآورد؛ ارزشمند که شدی تأثیرگذار هم میشوی و آن روز مسئولیت اطلاع رسانی به دوش توست!
همه از شنیدن اخبار بکر و تازه استقبال میکنند، چه دبیرت باشد چه دوستت و چه اعضای خانوادهات! مطلع که باشی عزیز تر هم میشوی!
خبرنگار بودن امروز وجدان میخواهد و صداقت!
خبرنگار بودن نیاز به کارت شناسایی ندارد. خبر که داشته باشی و همه را مطلع که کردی خبرنگاری!!
فقط برچسب خبرنگاری که گرفتی حفاظت و پاسداشت اخبار و آبروی افراد توی کوله بارت است! از امروز *پاسدار* شده ای! *پاسدار آبرو...*
هر چقدر بتوانی چشم پوشی کنی از پراکندن اخبار خصوصی افراد، برندهای!
*اخلاق* که داشته باشی در لیست خبرنگاران مطلعِ با اخلاق جا میگیری و این یعنی موفقی...
موفقیت در شغل هم آرامش به همراه میآورد و هم برکت!!
بله، بازهم ۱۷ مرداد آمد و روز خبرنگار و...
اما انگار طلسم شده ایم ما خبرنگاران، هرسال اوضاعمان بدتر می شود
هرسال به امید یک همایش، مراسم، یا حتی یک دورهمی به بهانهی روز خبرنگار، فقط برای تازه کردن دیدارها، که به همین هم قانعیم ولی انگار واقعاً طلسم شده....
انگار کرونا آمد تا فقط جمع ما خبرنگاران از هم بپاشد، چون تا خاطرم هست توی بدترین اوضاع کرونا خیلی برنامهها و مراسم برگزار شد و هیچ منعی نبود اما امان از این کرونایِ نامردِ خبرنگارستیز...!!
اما از شوخی که بگذریم میخواهم خدا را شکری دوباره کنم، شکر برای آنچه هستم و به من عطا شده:
*خدایا شکرت که خبرنگار شدم…*
خبرنگاری شغل نیست، یعنی اگر قرار باشد شغل حسابش کنی همان اولِ راه می بوسی و کنارش می گذاری.
خبرنگاری دغدغه است، رسالت است، عشق است و شاید بتوان گفت جنون است…
امروز میخواهم خدا را شکر کنم، از اینکه فرصت خبرنگار بودن را به من داد، از اینکه به من فرصت داد تا چشمهایم را بازتر کنم، فرصت داد تا گوشهایم تیزتر باشد، به من فرصت داد تا قلم به دست بگیرم، تفکر کنم، تحلیل داشته باشم، فرصت داد تا بی توجه از کنار مسائل نگذرم…
گرچه تحمل خیلی از روزهایی که بر من و مای خبرنگار می گذرد کار ملال آور و صعبی است، اما خدا را شکر که صبورم کرد و…
دغدغهی دانستن و تلاش در جهت پیدا کردن، ریزبینی و مو را از ماست بیرون کشیدن، جسارت پرسیدن و کنکاش کردن، دغدغه رنج مردم و جسارت دفاع از حقوق شان…
وقتی در تاکسی نشستهای آنقدر محو شهر میشوی که ببینی فلان خیابان چرا آسفالتش ناجور است و روشناییهای فلان جاده چرا در روزِ روشن، روشن است که موقع پیاده شدن یادت نمیآید کرایه را حساب کردی یا نه!!
وقتی شب عید است و تو هنوز وقت نکردهای سر و سامانی به خانه و زندگیات بدهی و مجبوری همهی کارهایت را دقیقه ۹۰ انجام دهی…
وقتی جمعه است و همه در حال استراحت ولی تو مجبوری سوژه خبریات را دنبال کنی، به فلان جلسه بروی و بازدید از جایی داشته باشی…
وقتی دلت میگیرد و به جای اهمیت دادن به دلگیری هایت به یاد درد دل همشهریان و هم محلیها و همسایه هایت میافتی…
وقتی در کوچه قدم میزنی و با اطرافیانت سلام و علیک میکنی، همه از تو می خواهند فکری برای تورم و گرانی بکنی…
وقتی با خانواده به یک رستوران دور افتاده میروی و بازهم میشناسندت و سرِ درد دل کردن باز میشود…
وقتی دلتنگ میشوی اما کسی نیست تا از دلتنگیهای کاریت برایش درددل کنی…
وقتی استرس دیر رسیدن داری و …
وقتی فشار کاری تو را به مرز جنون میرساند اما بازهم باید لبخند بزنی…
وقتی از کارگر و معلم، از بازاری و راننده، از صنعتکار و کارمند، از پزشک و دانشجو، از بیکار و خانه دار، از زن و مرد، از پیر و جوان، از کوچک و بزرگ فقط زورشان به تو می رسد و هرچه داد از دیگران دارند بر سرت خالی می کنند…
وقتی مجبوری صبح بروی و شب برگردی…
وقتی تنها توقع دختر کوچکت از تو چند دقیقه بازی است و وقت نداری...
وقتی گاهی یادت می رود ناهار خوردهای یا نه…
وقتی ده بار برای خودت چای میریزی و هر ده بار یخ میکند و تو وقت نکردهای سرت را بالا بیاوری و…
وقتی قولنج گردنت را به هزار دارو و درمان نمی توانی رفع کنی…
وقتی فراموشی میگیری، آن هم نه برای امور کاریات…برای کارهای شخصیات…
وقتی… وقتی... و وقتی...
اینها و همه آن چند نقطههای پایانیاش دردهای مشترک خبرنگاران است، می دانم هزاران وقتیِ دیگر را می شود در کنار اینها نوشت، اما همین اشاره کوچک کافی است…
میخواهم خدا را شکر کنم، از همهی این وقتیهایی که نوشتم، می دانم خیلی دوستم داشته که به من فرصت خبرنگار بودن داده است، فرصت اینکه برای خودم نباشم و به درد بخورم، فرصت اینکه به *"او"* نزدیکتر شوم، من با خبرنگار بودن *خدا* را بیشتر شناختم!!
*خدایا هزار مرتبه شکر که خبرنگار شدم*