آن زمان که خیلی جوان بودم، به استخدام یک شرکت خصوصی در تهران درآمدم.
رئیس شرکت آقایی باسواد و امروزی بود و به قول امروزیها آپدیت زندگی میکرد!
مراجعین شرکت، طیفهای مختلف مردم از زن و مرد و پیر و جوان بودند!
رئیس شرکت برای خوشآمد و خوشحالی اربابرجوع، همیشه هدایایی را در نظر میگرفت و به اقتضای سن و جنس افراد، از طریق پرسنل، به آنها تقدیم میکرد!
یک روز آقای جوان، خوش صورت و خوش لباسی به شرکت ما مراجعه کرد! طبق روال همیشه، دست در کشوی میزم کردم و متوجه شدم چیزی در کشو ندارم!
سریع دو شاخه گل رز طبیعی خوشگل از گلدان روی میز کنفرانس برداشتم و با یک کاغذ رنگی تزئین و تقدیمش کردم!
یک ساعت نشده بود که آن جوان با سر و وضع ژولیده و به هم ریز و در حالی که دو شاخه گل در دستانش شکسته و پرپر شده بود، با یک خانم جوان وارد شرکت شدند!
مرد تا خواست حرفی بزند زن با عصبانیت کلامش را قطع کرد و از من پرسید: آیا این آقا یک ساعت پیش اینجا بود؟!
من که گیج شده بودم، مِنمِن کنان جواب دادم: بعله!
زن دوباره پرسید: تنها بود؟!
گفتم: بعله!
بعد نگاهی به من انداخت و گفت: شوهرم میگوید این گلها را شرکت شما به او داده. آیا راست میگوید؟!
من اشارهای به گلدان بزرگ و پر از گل روی میز کنفرانس کردم و گفتم: بعله درست گفته ما این گلها و بیشتر مواقع هدایایی را به همه مراجعین شرکت تقدیم میکنیم!
زن جوان با صدای بلند سر من داد زد و گفت: آخر شما فکر نمیکنید ممکن است برای یکی مثل من که از صبح تا شب داخل خانه در حال گردگیری و پخت و پز هستم سوءتفاهم پیش بیاید که این گلها را نکند زبانم لال کسی دیگر به همسرم داده باشد؟! چرا نسنجیده رفتار میکنید که آدم فکر کند کاسهای زیر نیمکاسه است؟!
من که از عصبانیت آن خانم ترسیده بودم گفتم: خب حتماً همسرتان برای شما توضیح داده که این گلها از کجا به دستشان رسیده!
در اینجا مرد زبان باز کرد و گفت: گفتم؛ ولی باور نکرد!
زن گلها را محکم روی میز من کوبید و با گفتن یک اه اه اه ... از شرکت رفت!
قربانتان غریب آشنا