میگویند بسیار شوخطبع بود و خندهرو. همه فکر و ذکرش جبهه بود و جنگ، کسی که آرام و قراری برای ماندن نداشت و همه چیزش در جنگ و شهادت خلاصه میشد...
چهار سال زندگی مشترک
معصومه ایزدپناهی مدت زیادی طعم شوهرداری را نچشید. شوهرش شهید محمود دهقانپور از اقوام و خویشانشان بود. زمانی که به خواستگاریاش آمد، 21 سال بیشتر نداشت. تازه به خدمت سپاه درآمده بود و از آن بسیجیهای دو آتشه بود که همه از خوبیاش میگفتند. جایی برای فکر کردن نمیماند. همین شد که معصومه جواب مثبتش را اعلام کرد...
خانم ایزدپناهی همسر شهید محمود دهقانپور در ادامه صحبتهایش میگوید:
شهید متولد سال 1341 خورشیدی بود و من چهار سال از او کوچکتر بودم. عروسیامان با سلام و صلوات برگزار شد. خدا بیامرزد محمود، مذهبی بود و در همان شب عروسیامان مدام میگفت صلوات بفرستید. تعریفش را از اقوام زیاد شنیده بودیم و زنش که شدم، دیدم واقعاً تعریفهایشان بیجا نبوده. زندگی مشترکمان چهار سال بیشتر طول نکشید و محمود در این مدت دو سه ماه بیشتر خانه نبود. یا در جبهه بود یا در امور جبهه فعالیت داشت. با خانوادههای شهید مدام در ارتباط بود و در بسیج حضوری فعال داشت و در آنجا کلاسهای آموزشی و نظامی برگزار میکرد. برای زنانی که برای رزمندههای جبهه نان میپختند هیزم میآورد و کمکشان آتش روشن میکرد. شبها که به خانه میآمد، با لباس سپاه به خواب میرفت و صبحها قبل از بیدارشدن من دوباره میرفت؛ به طوری که من متوجه حضورش نمیشدم. مدتی بعد به شهر آبادهطشک منتقل شد و در سمت فرمانده سپاه آنجا فعالیت کرد. در آنجا به روستاهای اطراف میرفت، جلسات سخنرانی برگزار و برای تدارکات و جمعآوری نیرو و اعزام آنها فعالیت میکرد؛ بهطوریکه اکثر مواقع فرصت نمیکرد به ما سر بزند. ناراضی هم نبودم؛ از همان روز اول میدانستم سپاهی است؛ لذا تمام سختیهایش را به جان خریده بودم.
ادامه راه برادر
مادرشوهرم اما بندهخدا تحملش انگار کمتر از من بود. حق هم داشت. پسر بزرگش عباس یعنی برادر محمود در عملیات بیتالمقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود و اصرار داشت محمود به جبهه نرود؛ ولی محمود گوشش بدهکار نبود. پسرم ایمان سال 1362 خورشیدی به دنیا آمد و با این وجود محمود مدت زیادی نماند و رفتن به جبهه را ترجیح داد. از حق نگذریم، اما خیلی خانوادهدوست بود و وقتهایی که خانه بود، در کارهای خانه کمکم میکرد.
لوزا دخترم که به دنیا آمد، در جبهه موج انفجار او را گرفت و پایش دچار مشکل شد. یک وقتی دیدم که با پای گچگرفته به خانه آمد. دکتر به او استراحت داده بود و گفته بود باید مدتی فعالیت نداشته باشد اما به دو ماه نکشید که محمود خودش دوباره گچ پایش را برید و عازم جبهه شد...
در مورد روز شهادتش میگوید:
سال 1366 بود، هفتم اردیبهشتماه. در خانه بودم که در را زدند. چهره پریشان پدر و مادرم را که دیدم، دلم ریخت پایین و شستم خبردار شد که باید چیزی شده باشد. چند دقیقه بیشتر نگذشت که خبر شهادت محمود را دادند و من ماندم و دو کودکی که باید طعم بیپدری را میچشیدند...
خاطرهای از پدر ندارم
لوزا دهقانپور دختر شهید در ادامه حرفهای مادرش میگوید:
هشت ماه بیشتر نداشتم که پدرم را از دست دادم و خب طبیعتاً هیچ خاطرهای از او در ذهنم نیست. روزهای بیپدری روزهای خوبی نبود. بچهها را که با پدرشان میدیدم، همیشه بغضی به گلویم چنگ میزد و همیشه جای خالیاش در خانه حس میشد. با وجود این که پدرم را آن طور که باید ندیدم، اما از خوبیهایش زیاد شنیدهام. آن طور که میگویند پدرم در تظاهرات و راهپیماییها حضوری فعال داشت و در بیشتر تجمعها سخنران مراسم بود. میگویند خیلی شوخطبع و مهماندوست بوده. آنطور که مادرم میگوید زمانی که من به دنیا آمدم، پدرم میگفته خواستگارها دم در برای دخترم صف میکشند و این نشان میدهد که او چقدر دوست داشت آینده ما را ببیند؛ عروس شدن من و دامادیِ برادرم را...
لحظه شهادت
همسر شهید در مورد خاطرات شهید میگوید:
همسرم در زمان شهادت، در سنگر و مشغول نماز خواندن و قرآن خواندن بود که به ایشان خبر میدهند دشمن در نزدیکی ما است و باید سنگر را ترک کنیم. همسرم اما مقاومت میکند و میگوید باید نمازم را تمام کنم که همان لحظه در بمباران گردان کمیل و در کوههای شهر سلیمانیه عراق، مجروح شده و سپس به شهادت میرسد. آنطور که میگویند در لحظهی شهادت، دوستش شهید مسعود منزه بالای سر او حاضر میشود و میگوید نگران نباش! من هم تا چهل روز دیگر میآیم که همین گونه میشود و به چهل روز نکشیده، او هم شهید میشود.
اضافه میکند:
زمانی هم که پسرم به دنیا آمده بود، همرزمان همسرم از او پرسیده بودند اسم فرزندت را چه گذاشتهای و او در جواب گفته بود چیزی که نه من دارم و نه شما! و بعد از این که آنها پاسخی نداده بودند، گفته بود: ایمان!
مسئولان درک نمیکنند
توقع دختر شهید از مسئولان این است:
ما را درک کنند و بدانند هیچ چیز در این دنیا جای سایه پدر را نمیگیرد. الان مسئولان آنطور که باید و شاید وظایفشان را در قبال فرزندان شهدا به درستی انجام نمیدهند. آنها نمیتوانند بفهمند ما چه کشیدهایم و چطور این مصیبت بزرگ را تحمل کردهایم. گاهی به جای این که دستمان را بگیرند، هزار تا سنگ جلوی پایمان میاندازند. همین من، برای گرفتن یک وام ساده باید هزار راه نرفته را بروم و در آخر هم معلوم نیست این وام را به من بدهند یا نه. زندگی مادرم را هم که دارید میبینید؛ زندگی آنچنانی نیست. یک خانه کوچک ساده با یک حقوق بخور و نمیر که مطمئناً اگر پدرمان بود، با تلاشهایی که میکرد، وضعیت ما بهتر از این میبود.
البته هستند کسانی که بیشترین استفادهها را از این راه بردهاند. بهترین خانهها را ساختهاند و ملک و املاکی به هم زدهاند. ای کاش مسئولان به این نکته توجه میکردند و همه را به یک چشم میدیدند.پدرم همیشه در دعاهایش میگفت:
خدایا به حق خون شهدا هرکس به جمهوری اسلامی خدمت و از خون شهدا پاسداری میکند، در هر لباسی است، او را در پناه خودت حفظ کن.
آنهایی هم که خیانت میکنند، اگر قابل هدایت هستند هدایتشان کن؛ وگرنه ریشهاشان را بسوزان.
وقتی آخرین بار قصد بازگشت به جبهه را داشت، هنگام خداحافظی با حالت خنده گفت: این بار که برگشتم، دیگر شما را تنها نمیگذارم؛ به امامزاده وگلزار شهدا میآیم و نزدیکتان هستم.
مدتی نیز به عنوان فرمانده سپاه در بخش آباده طشک فعالیت میکرد و برای تدارک وجمعآوری نیرو و اعزام آنها، به روستاهای اطراف میرفت و بیشتر مواقع فرصت نمیکرد به ما سر بزند.