خروسخوان بود و کله سحر که بیبی آمد بالای سرم.
- پاشووووو... تو که هنوز خبر مرگت خوابی...
چشمانم را مالیدم و هراسان نشستم توی رختخواب.
- چیزی شده بیبی جون؟ اتفاقی افتاده!
همانطور که با نوک عصایش قلبم را نشانه گرفته بود، گفت:
- میه حتماً بویه اتفاقی افتاده باشه؟ از امروز هرچی خوردی و خوابیدی و با گوشیت ور رفتی بسه، بویه دل بیدی به کار، بلکه یه خدازدهای فهمید کاااری هسّی، اومد گرفتت، منم از دستت راحت شدم. میه دوره ما ایطوری بود؟ دختر بویه آفتو نزده بلند میشد و تنِ میزد زیر کار...
همانطور که خمیازه میکشیدم، سرم را بردم زیر پتو.
- چشم بیبیجون. هرچی شما بگین. فردا در موردش حرف میزنیم.
با جیغ بیبی خبردار در رختخواب نشستم.
- دختره خیرهسر! فک کردی باهات شوخی دارم؟! برا من کلّهی صاب مردشو میکنه زیرپتو... دوره ما میه ایطوری بود؟ جرأت نداشتیم پامونو جلو بزرگترمون دراز کنیم. پاشو خمیر کن بویه نون بپزی!
درآن لحظه از خدا خواستم فقط مرا راحت کند از این زندگی...
- آخه بیبی! من ساعت ٥ صب بلندشم خمیرکنم که چی بشه؟ مگه من بلدم؟
- میه ما روز اول بلد بودیم؟ همهش تقصیر اون مامان جونته که به غیر خوردن و خوابیدن هیچی یادت نداده.
هوا تاریک بود که افتادم توی تشت خمیری. جانم را بالا آورد بیبی تا خمیر آماده شد. ٨-٧ تا نان اول را پخته و نپخته بیبی گفت:
- پاشو خبرمرگت؛ پاشو که تو این کاره نیسی. حیف آردا و خمیرا... همشو خراب کردی.
ساعت ٧ بود تقریباً. دروغ چرا؟ خوشحال از اینکه دیگر میتوانم بخوابم به رختخواب نزدیک شدم که دوباره داد بیبی بلند شد.
- هووووووی کجاااااا؟
- با اجازتون میخوام بخوابم بیبی.
- کسی بهت اجازه نداده. پ این سبزیا رو کی کارد بزنه؟میه دوره ما ایطوری بود؟ تو یه چشم به هم زدن ٢٠ کیلو سبزی کارد میزدیم....
- بیبی قربونت برم؛ عزیز دلم....
- مرضضضض... ای چه وضع حرف زدنه؟
- بذار بخوابم بیبی. بلند که شدم میبرم بیرون همشو دستگاه کارد بزنه. دستامم اینطوری سبز نمیشه.
با نگاه چپچپ بیبی نشستم پای سینی. آنقدر خمیازه کشیدم تا دستم برید و صدایم درآمد.
- وااااااااااااای دستم!!!!
- خدا اَ سرُت نگذره. همه سبزیا رو نجس کردی. میه کوری؟ میه شَلی؟ میه چلاقی؟ فقط بلدی با روح و روان منِ پیرزن بازی کنی... میه دوره ما ایطوری بود؟ دختر حواسش جم بود... سربههوا که نبود.
تا ظهر یکسره چرخیدم و کارهای بیبی را انجام دادم و غرغرهایش را گوش دادم.
بعد از ناهار بود که بیبی برای یک ساعت اجازه استراحت را صادر کرد.
- کجا؟
- یه کم بخوابم بیبی جون.
- خداکنه کله ورندری. خو آخرت بیری ایششاللللله.... همش بخوابم بخوابم. میری او گوشه میشینی، پاهاتم دراز نمیکنی. پلکاتم نیاد رو هم! یه ساعت استراحتت که تموم شد، میری حیاطو میشوری...
- بع بیبی... چته شما؟ عجب گیری کردما... مگه اینجا پادگانه؟ بخواین اذیتم کنین به عنوان سرباز فراری میرم که میرما...
- ور نگردی ایشالاااااا... منِ تهدید میکنه...
کمی ساکت شد... تازه چشمانم داشت میآمد روی هم که حس کردم چیزی دور بدنم پیچیده میشود...
در همان حالت بیهوشی چشمانم را باز کردم... بیبی در حال طنابپیچ کردن من بود... توی چشمهایم خیره شد...
-کور خوندی از دسم فرار کنی... میه دوره ما ایطوری بود؟! میه کسی جرأت داشت بزرگترشه تهدید کنه؟!
گلابتون