تعداد بازدید: ۹۷۳
کد خبر: ۱۳۳۷۷
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۳:۵۸ - 2022 21 May
بر اساس یک سرگذشت واقعی

گفتگو: سمیه نظری/ نی‌ریزان فارس

شانزده سال از زندگی مشترکشان می‌گذشت. شانزده سالی که از روزهای خوب و شیرین آغاز شده و به لحظات بس دردناکی رسیده بود. اما حالا برای او روزنه کوچکِ نور و کورسوی امیدی ایجاد شده بود.

سعیده فقط 18 سال داشت و با آمدن اولین خواستگار، برق خوشحالی را در چشمان پدر و مادرش دید که دوست داشتند آخرین فرزندشان سر و سامانی بگیرد. 

رسول از خانواده خوشنام و ساکتی بود که شغل خیاطی داشت. 

خیلی زود همه‌چیز ردیف شد و آنها عقد کردند و بعد از یکی دو سال عروسی گرفتند. 

رسول برای سعیده یک شوهر خوب و آرام و زحمت‌کش به حساب می‌آمد؛ مردی خوش‌اخلاق که سرش به کار و زندگی‌ گرم بود. 

سه دانگ خانه پدری رسول، مهریه سعیده بود و آنها چند سال اول زندگی‌‌‌شان کنار مادرشوهر بودند و حالا یک دختر هم داشتند. عسل هفت‌ساله‌ بود که سعیده برای بار دوم حامله شد.

درآمد رسول با همه زحمتی که می‌کشید، کفاف مخارج زندگی را نمی‌داد و برای همین عزمش را جزم کرد تا شغلش را عوض کند و به پیشنهاد دوستش در یک تولیدی در شهر یزد کار کند. تصمیم داشت یک سالی آنجا کار کند و بعد  دست زن و بچه‌اش را بگیرد و به یزد بروند. 

روزهای دوری و تنهایی برای رسول و سعیده و بچه‌ها راحت نبود اما آنها با امید با آینده پیش می‌رفتند.

مرد خانه روزها سخت کار می‌کرد و  شبها خسته و کوفته به خانه مجردی پناه می‌آورد. 

مدتی بود که پادرد امانش را بریده بود و به همین دلیل به توصیه یکی از هم‌اتاقی‌ها قرص مسکن مصرف می‌کرد. بعد از دو هفته‌ که قرص‌ها تمام شد و بدن‌درد به سراغش آمد، تازه فهمید که در این مدت نوعی ماده مخدر مصرف می‌کرده. باورش نمی‌شد به همین راحتی اعتیاد گریبانش را بگیرد. او وقتی فهمید که دیگر دیر شده بود. نمی‌دانست واقعاً باید چه کار کند. اگر مصرف نمی‌کرد حالِ کار کردن نداشت و اگر می‌خواست کار کند معتاد و معتادتر می‌شد.  اگر خانواده می‌فهمیدند چه برداشتی می‌کردند؟  او با قدغن شدید و مراقبتهای پدر، در زندگی حتی لب به سیگار هم نزده بود.

دیگر دوست نداشت به شهر خودش برگردد. حالا دیگر به مصرف انواع مواد می‌پرداخت و روز به روز بیشتر آب می‌شد. اخلاقش عوض شده بود و دیگر برای سعیده آن شوهر مهربان و دوست داشتنی نبود و این را بیشتر از همه سعیده می‌فهمید. رفت و آمدش به نی‌ریز کم شده بود و بیشتر سر کار بود.

از همه بدتر این که نمی‌توانست پول زیادی برای خانواده بفرستد و خرج و دخلش به هم نمی‌خورد.

سعیده فکر می‌کرد پای زن دیگری در میان است. در چنین وضعیتی دختر دوم هم به دنیا آمد. سعیده روز به روز بیشتر به هم می‌ریخت ولی هرچه از رسول می‌خواست که به شهر خودشان برگردد، قبول نمی‌کرد. آخر سر رسول موافقت کرد که آنها را به یزد ببرد.  
*****
بالاخره آن اتفاقی که رسول می‌ترسید رخ داد و سعیده در جیب او مواد را پیدا کرد.‌ راه فراری نبود. 

سعیده فقط گریه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت و این رسول را بیشتر آزار می‌داد. به پایش افتاد و قول داد ترک کند. 

برای ترک به سراغ پزشک رفتند و چند ماهی مصرف متادون را شروع کرد. زندگی‌شان آرام‌تر شده بود. گرچه خودِ متادون هم اعتیادآوری داشت و رسول را وابسته  کرده بود. 

مدتی گذشت تا اینکه ‌در یکی از روزها رسول در مسیر برگشت به خانه تصادف کرد و خانه‌نشین شد. سعیده هم ناچار آستین بالا زد و برای کار به خانه‌های مردم می‌رفت. 

*****
یک روز که سعیده از کار بیرون به خانه برگشت رسول را در حال مصرف مواد دید. دیگر طاقت نیاورد.‌ بچه‌ها را برداشت و به خانه یکی از دوستانش رفت. چند روز بعد اما با خواهش‌های رسول برگشت.

این قصه چند باری تکرار شد و هر بار رسول با گریه و التماس و وعده ترک سعیده را به خانه بر می‌گرداند. 
*****
رسول را که دیگر آن کارگر چابک سابق نبود از کار اخراج کردند. به هرکجا برای کار سر می‌زد دست رد به سینه‌اش می‌زدند. و این سعیده بود که بار اصلی زندگی را به دوش می‌کشید. کارش خوب بود و مشتری زیادی داشت اما دیگر شانه‌های نحیفش تحمل این همه سختی را نداشت. دخترها روز به روز بزرگتر می‌شدند و سعیده رنجورتر. او نگذاشته بود هیچ کس از مشکلات زندگی‌اش مطلع شود. آنها حتی توان خرید یک کولر را هم نداشتند تا از گرمای وحشتناک یزد در امان بمانند.
*****
تابستان بود و عسل دختراشان دائم از گرمای هوا ناله می‌کرد. رسول که درد خماری داشت تاب نیاورد و دخترش را به باد کتک گرفت. 

سعیده فروریخت. احساس کرد دیگر بهانه‌ای برای ماندن ندارد. آرام و به دور از چشم رسول وسایل را جمع کرد و صبح زود فردا به نی‌ریز برگشت. 

پدر و مادرش شوکه شده بودند. باورشان نمی‌شد که این همه سال چه بر سر دختر و نوه‌هایشان آمده بود و آنها خبر نداشتند. 
*****
با رفتن سعیده رسول از آنی هم که بود بدتر شد. نه پولی داشت برای خرج کردن و نه توانی برای کار کردن. هر روز به حرف مرحوم پدرش فکر می کرد که اگر کوه طلا هم باشد،‌ معتاد آن را تمام می‌کند. و حالا رسول کوهی از طلا را که همسر و فرزندانش بودند آب کرده بود. 

اما وقتی خمار می‌شد، تنها معشوقش مواد بود و مواد و دیگر هیچ.

هر از گاهی کارگری می‌کرد و پول کمی به چنگ می‌آورد و راهی خانه موادفروش می‌شد.

اتاق کوچکی اجاره کرد. همسرش تقاضای طلاق داده بود. 

تصمیم داشت آنقدر مصرف کند تا بمیرد و از این زندگی نکبتی فرار کند.

سعیده به طلاق غیابی بدون مهریه راضی شده بود.‌ 

اتاقش شده بود محفل چند معتاد مثل خودِ او.

*****
آن روز رسول خمارِ خمار بود و پولی هم در بساط نداشت. ناامیدانه راهی خانه یکی از موادفروشها شد اما او حاضر نبود مواد قرضی به او بدهد. هرچه التماس کرد، خودش را کوچک کرد فایده‌ای نداشت. موادفروش گفت: عکس دخترت رو روی پروفایلت دیدم. دختر خوبی به نظر میاد. برای من عقدش کن.  پول خوبی بهت میدم.

رسول یک آن تکان خورد.  قلبش تندتند زد. مگر عسل چند سال داشت؟  او همه‌چیزش را باخته بود. حالا دیگر دخترش را برای مواد از او می‌خواستند. زانو زد و گریست.

تا خانه انگار هزار فرسخ راه بود. کشان کشان برگشت و دمِ در به زمین افتاد.  از درد فریاد می‌زد. یکی از دوستان هم‌محفلی سر رسید و او را داخل برد.

*****
تمام ته‌مانده‌های اراده‌اش را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه پدر همسرش زنگ بزند. وقتی صدای عسل را شنید فقط گریه کرد. عسل می‌گفت: «بابا» و او می‌گریست.


عسل گفت: بابا برگرد. خواهش می‌کنم.
*****
رسول وقتی برادرش را دید نور امیدی در گوشه قلبش حس کرد. تا نی‌ریز او را نصیحت کرد و رسول فقط ساکت بود. چشم‌های عسل رهایش نمی‌کرد.
****
شاید اگر عسل نبود سعیده هیچ‌وقت او را نمی‌پذیرفت. این آخرین شانس رسول بود و او این را خوب می‌فهمید. 
کار ترک باری دیگر زیر نظر پزشک آغاز شد و در جلسات NA شرکت کرد. 


سعیده اما باور نداشت. می‌گفت این آدم نمی‌شود. فقط کارهای طلاق را پی نگرفت. به تدریج سموم ویرانگر از بدذن او خارج می‌شد و او توان از دست رفته را باز می‌یافت. 
*****
این روزها سه سال از پاکی رسول می‌گذرد و او در کنار خانواده‌ است. دوباره خیاطی را شروع کرده و امیدوارانه به زندگی نگاه می‌کند. او فقط یک دلگرمی دارد و آن، چشم‌های امیدوار عسل است و دستهای مهربان سعیده. 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها