یک شب که برای ورزش رفته بودم پارک، در فضای تاریک یک گوشه صدای گفتگوی یک جوان با خدا به گوشم خورد. بیشتر دقت کردم و چیزهای عجیبی شنیدم.
آن جوان روی چمنها نشسته و دستهایش را به آسمان بلند کرده و میگفت: خدایا... میدانم که تو از همه چیز خبر داری. پس اگر خوبی مرا میخواهی دعاهای مادرم در حق من را بیخیال شو و همه را کنسل بفرما!!!
خیلی عجیب بود. با خودم گفتم شاید مادرش نفرینی در حق این جوان میکند.
حس فضولی بر من غلبه کرد و گلویی صاف کردم. جوان برگشت و مرا دید.
خلاصه سر صحبت باز شد و در نهایت پرسیدم: حکایت دعای مادرت چیست؟ نکند تو را نفرین میکند؟
گفت: نه این چیزها نیست. اتفاقاً ندانسته در حق من دعای خیر میکند ولی اگر دعای او مستجاب شود من بدبخت میشوم!
خیلی تعجب کردم. او هم که متوجه شده بود ادامه داد:
درخواست او از درگاه خدا ازدواج من است. ولی من باید ۴۰ ماه هیچی نخورم و نپوشم تا بتوانم با پسانداز تمام حقوقم، یک پراید۲۰۰میلیونی بخرم!
بعد از آن باید ۲۰ ماه دیگر نپوشم و نخورم تا بتوانم ۱۰۰ میلیون پول پیش یک خانه را جور کنم!
دوباره باید نزدیک به 50-60 ماه نخورم و نپوشم و پسانداز کنم تا خرج عروسی را در بیاورم! با یک حساب سرانگشتی من باید 10 سال سگدو بزنم و مثل خر کار کنم و هیچی نخورم و نپوشم. تازه اگر قیمتها اضاف نشود.
پس همان بهتر که خدا را راضی کنم دعای مادرم در مورد من را کنسل کند!
در آن لحظه من هم رو به قبله کردم و دستم را به آسمان بردم و گفتم: خدایا من ضامنش میشوم. لطفاً به دادش برس. ضمناً مسئولین ما را هم به راه راست هدایت بفرما!!!
قربانتان غریب آشنا