ساده است... سادهپوش و سادهگو... آنقدر ساده که آدم وقتی داستان زندگیاش را میشنود، عصبانی میشود از این همه سادگیِ او. آنقدر که موقع عصبانیت مدام تپق میزند و رشته کلام از دستش خارج میشود و بغض میکند.
سی و یکی دو ساله است و در خانوادهای کارگر رشد کرده و بزرگ شده.
میگوید:
از همان بچگی کمحرف و آرام بودم. محجبه و سربهزیر. سرم همیشه به کار خودم گرم بود و سعی میکردم دختر خوبی باشم برای پدر و مادرم... روزهای مدرسه به سرعت برق و باد گذشت. ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان... دوستانم را میدیدم که در آن سن و سال، راحت با جنس مخالف دوست میشوند و کارهایی میکنند که نگو و نپرس، اما من همیشه سعی میکردم آفتاب مهتاب ندیده باشم. هفت قلم آرایش که جای خود داشت، یک رژ لب ساده هم نمیزدم. نمیدانم! شاید هم اشتباه میکردم... شاید هم به قول دوستانم، پسرها دختران امروزی و خوشتیپ و خوش سر و زبان را ترجیح میدهند. القصه... اول دبیرستان را تمام کرده بودم که کمکم سر و کله یکی دوتا خواستگار پیدا شد اما چه خواستگاری... یکی بیکار بود و آن یکی معتاد و من خیلی راحت گفتم: نه!
آن روز اما وقتی مجید بعد سالها بیمقدمه با مادرش آمد خانهامان، ناخودآگاه حدس زدیم که باید کاسهای زیر نیمکاسه باشد.
مجید قد و هیکل خوبی داشت. از اقوام دورمان بود و شغلش آزاد. زیاد نماندند. کمی از آب و هوا گفتیم و گرانی اجناس و حرفهای معمول. بعد هم چایشان را خوردند و رفتند. بعد از آن مادرم مرا کناری کشید و خواست فعلاً از آمدن آنها چیزی به کسی نگویم. هرچند میدانستم ته دلش راضی است...
یک ماهی گذشته بود و کمکم داشتم آمدن مجید و مادرش را فراموش میکردم که دوباره سر و کلهاشان پیدا شد. این بار اما دستهجمعی و با گل و شیرینی. نیازی به توضیح نبود. قبلاً به مادرم خبر داده بودند که امرشان خیر است و برای چه کاری میآیند... ظاهر خوبی داشت مجید اما از او خوشم نمیآمد. انگار نه انگار که آمده بود خواستگاریام. با من گرم نمیگرفت و حتی به چشمانم نگاه نمیکرد. حس میکردم یک طورهایی به خودش مینازد. حس خوبی نداشتم به او. دوست داشتم به او جواب منفی بدهم اما انگار نظرم اصلاً مهم نبود. پدر راضی، مادر راضی، برادر راضی، بیخیالِ منِ ناراضی... حتی نظرم را نپرسیدند و خودشان چند روز بعد جواب مثبت را اعلام کردند. خجالت هم میکشیدم حرفی بزنم و چیزی بگویم...
مراسم عقد خیلی ساده برگزار شد و من و مجید زن و شوهر شدیم، اما چه زن و شوهری... همان شب عقد من را تنها گذاشت و رفت خانه پدرش و تا چهار روز اصلاً پیدایش نشد. نه زنگی، نه احوالپرسی، هیچی... اصلاً انگار نه انگار من زنش شده بودم. بعد از چهار روز آمد خانه پدرم. مادرش مرا شام دعوت کرده بود خانهاشان و مجید آمده بود دنبالم. سعی کردم روی خوش به او نشان بدهم و از همان اول، زندگیامان را تلخ نکنم. خودم را قانع کردم که حتماً سرش شلوغ بوده که نتوانسته سراغم را بگیرد اما زهی خیال باطل... مجید عین غریبهها با من رفتار میکرد و هیچ تمایلی به من نشان نمیداد. انگار نه انگار زنش بودم. نه توجهی، نه حرف محبتآمیزی؛ حتی لبخندش را از من دریغ میکرد. انگار فراری بود از من! یعنی موضوع از چه قرار بود؟
یکی دو هفته به همین منوال گذشت. گفتم حتماً خجالت میکشد و رفته رفته درست میشود اما نه! انگار موضوع خجالت نبود. به نظر میرسید مجید واقعاً مرا دوست نداشت و آنقدر به این رفتارش ادامه داد که طاقتم طاق شد.
آن روز وقتی بعد از چند روز بیخبری از او به خانهاشان رفتم، غرورم را زیر پا گذاشتم و حرف دلم را به او زدم. از رفتارش پرسیدم و اینکه چرا مثل بقیه شوهرها نیست... انکار کرد اما وقتی اصرار مرا دید زبان به اعتراف گشود... گفت از همان اول مرا دوست نداشته و اصلاً از من خوشش نمیآمده. گفت به اصرار مادرش به خواستگاری من آمده تا به قول قدیمیها سربهراه شود و دست از دوستدخترهای طاق و جفتش بردارد. گفت عاشق پری دخترعمهاش بوده که به او ندادهاند. گفت برای پری میمیرد و اصلاً نمیتواند او را با من مقایسه کند.
پری را میشناختم. دختر بهروز، امروزی و خوش سر و زبانی بود که حسابی به خودش میرسید. مجید که اینها را گفت، دلم آشوب شد. دلم میخواست بزنم زیر گریه. اصلاً نمیدانستم باید چکار کنم. شوهرم داشت جلویم اعتراف میکرد که مرا دوست ندارد و دلش برای دختر دیگری ضعف میرود! گفتم میمانم و تلاش میکنم درستش کنم اما نمیشد. مجید اصلاً مرا نمیدید. کنارش که مینشستم به بهانهای بلند میشد و از من دوری میکرد. اوضاع اما وقتی بدتر شد که پری به خواستگارش جواب داد و عقد کرد. مجید شده بود مرغ سرکنده. مدام دور خودش میپیچید و به هر بهانهای سر من داد میزد. انگار از چشم من میدید که پری را عقد کردهاند. ناراحت بود که چرا برای به دست آوردن پری بیشتر تلاش نکرده و مدام این موضوع را به رخ من میکشید. هی دندان روی جگر گذاشتم و گفتم درست میشود اما درستشدنی نبود، به طوری که یک روز بیهیچ خبری غیبش زد. هر چه به گوشیاش زنگ زدم، جوابم را نداد. رفتم خانهاشان اما هیچکس از او خبر نداشت. مجید گذاشته و از نیریز رفته بود... دوسه ماهی از او بیخبر بودم و دورادور میشنیدم که دیگر نمیخواهد مرا ببیند. کار به جایی رسید که مادر و پدرم خودشان خواستند تقاضای طلاق بدهم. رفتم دادگاه. چند وقتی طول کشید تا کارهای طلاق انجام شد. چیزی نمانده بود طلاقمان انجام شود که سر و کلهاش پیدا شد.گفت این مدت کرمان بوده و کاری پیدا کرده. گفت پشیمان شده و شرمنده است. راضی نشدیم. اصرار کرد، التماس کرد، پیغام و پسغام فرستاد. گفتیم نه، تا اینکه در یکی از شبهای ماه رمضان با کل ایل و طائفهاش آمد خانهاما ن و آنقدر عذرخواهی کرد و گفت عوض شده تا بالاخره رضایت دادیم فرصت دوبارهای به او بدهیم.
دروغ چرا؟ خوب شده بود یا خودش را خوب جلوه میداد اما هر چه بود تغییر کرده بود. به ماه نکشید که مراسم عروسی گرفتیم و جهیزیهام را جمع کردم و با مجید راهی کرمان شدم. خب مجید شغلش آنجا بود و بالطبع من هم باید کنار او میبودم...
از همان روز اول از من خواست با همسایهها رفت و آمد نداشته باشم و با آنها گرم نگیرم اما مگر میشد؟من! یک زن تنها، خب آنجا حوصلهام سر میرفت. چند وقت بعد به من پیشنهاد داد برای خودم کاری دست و پا کنم و در خانه نمانم تا حوصلهام سر نرود. مبلفروشی سر کوچهامان جای بدی برای کار کردن نبود. از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب آنجا میماندم تا هم حوصلهام سر نرود و هم حقوقم کمک خرجی باشد برای زندگی اما چه خوشخیال بودم من...
ساعت 8 شب بود آن روز و داشتم به خانه برمیگشتم که همسایه روبرویی جلویم را گرفت. زن خوب و آرامی بود اکرم خانم و دورادور، دور از چشم مجید، گاهی حال و احوالی میکردیم با هم. آن روز وقتی به او رسیدم این پا و آن پا کرد. به منِ و من افتاده بود و مدام زبانش را در دهانش میچرخاند تا اینکه بالاخره طاقت نیاورد و از رابطه همسرم با یکی از زنان مطلقه کوچه پرده برداشت. گفت در نبود من، آن زن مدام به خانهامان رفت و آمد میکند و با همسرم سر و سری دارد. گفت بیشتر مراقب زندگیام باشم و...
انگار یک سطل آب یخ ریخته بودند روی سرم. لرزم گرفته بود و داشت خون خونم را میخورد. رفتم خانه و موضوع را به مجید گفتم. خندید و از حسادتم گفت اما وقتی جدیبودنم را دید انکار نکرد. دروغ یا راست گفت او را صیغه کرده و مدتی است با هم رابطه دارند. دعوایمان شد و با مشت و لگد افتاد به جانم. گفت از همان اول مرا دوست نداشته و ندارد. گفت از من حالش به هم میخورد و حاضر نیست دست از آن زن بکشد... آن شب تا صبح کلی گریه کردم. دلم برای پدر و مادر بیچارهام میسوخت. اصلاً دلشان نمیخواست من طلاق بگیرم و فکر میکردند چه زندگی خوبی دارم. تصمیم گرفتم کارم را کنار بگذارم و به مجید فرصتی دیگر بدهم. گفتم برای ادامه این زندگی تلاش میکنم و او را برمیگردانم اما انگار ماندنم شرایط را بدتر کرد.
مجید که حالا میدید همه طوره با او کنار آمدهام، از بیکاریام شاکی بود. بودن من در خانه باعث شده بود نتواند آن زن را به خانه بیاورد و همین بهانهای شده بود تا سر هر موضوع کوچکی مرا زیر مشت و لگدهایش خرد کند و یادآوری کند از همان اول مرا دوست نداشته. فرقی هم نداشت، با کمربند، سیم یا هر چیز دیگر به جانم میافتاد و تا نفس داشت مرا میزد، تا اینکه یکبار در یکی از دعواها گفت نمیتواند خرجم را بدهد و از من خسته است. در آن شهر غریب، مرا از خانه بیرون انداخت و خواست به خانه پدرم برگردم... زندگی با مجید دیگر فایدهای نداشت... به خانهی پدرم برگشتم و جدا شدیم.