سلام بچههای گلم! تا اینجا خواندیم یک خلبان که هواپیمایش در صحرایی دورافتاده خراب شده بود ناگهان با یک موجود عجیب روبرو میشود و بعداً میفهمد که این شاهزاده کوچولو از سیارهای دیگر به زمین آمده است. شاهزاده کوچولو برای او تعریف میکند که جهت یافتن کاری و کسب دانشی سیاره کوچک خود را رها و به چند سیاره اطراف سرکشی کرده.
*****
سیاره پنجم عجیب بود. در آنجا فقط برای یک فانوس و یک فانوس افروز جا بود.
شازده کوچولو در دل گفت: شاید این مرد احمق باشد، ولی هر چه هست وقتی فانوسش را روشن میکند مثل این است که ستارهای دیگر یا گلی به وجود میآورد و وقتی فانوسش را خاموش میکند مثل این است که آن گل یا آن ستاره را خواب میکند. سرگرمی زیبایی است.
شازده به احترام فانوس افروز سلام کرد:
- روز به خیر، چرا فانوست را خاموش کردی؟
- دستور است آقا. روز به خیر.
- دستور چیست؟
- که فانوسم را خاموش کنم. شب به خیر.
و باز فانوس را روشن کرد.
- پس چرا باز روشن کردی؟
- دستور است.
- من نمیفهمم.
- فهمیدن ندارد. دستور دستور است.
- من اینجا شغل بسیار بدی دارم. این کار سابقاً معقول بود چون صبحها فانوس را خاموش میکردم و شبها روشن. در باقی مدت روز مجال استراحت داشتم و در باقی مدت شب مجال خوابیدن. اما سیاره سال به سال بر سرعت گردش خود افزوده و دستور هم تغییر نکرده.
شازده کوچولو گفت: پس چه؟
- هیچ. حالا که سیاره در هر دقیقه یک بار به دور خود میگردد، من دیگر یک ثانیه هم وقت استراحت ندارم. من شغل بسیار بدی دارم.
- خیلی عجیب است! یعنی در سیاره تو روز یک دقیقه طول میکشد؟
- هیچ عجیب نیست. حالا یک ماه است که ما داریم با هم صحبت میکنیم.
- یک ماه؟
- بلی، سی دقیقه، یعنی سی روز! شب به خیر.
و دوباره فانوسش را روشن کرد.
- گوش کن. من راهی بلدم که تو هر وقت بخواهی میتوانی استراحت کنی. ستاره تو آنقدر کوچک است که تو با سه قدم بلند میتوانی دور آن را بگردی. پس کافی است قدری آهسته راه بروی تا همیشه در آفتاب بمانی. هر وقت میخواهی استراحت کنی، راه برو ... آن وقت تا دلت بخواهد روز دراز میشود.
فانوس افروز گفت: این دردی دوا نمیکند. من در زندگی خوابیدن را دوست دارم.
شازده کوچولو گفت: حیف! این هم که نشد.
وقتی شازده کوچولو به سفر خود ادامه میداد، در دل گفت او تنها کسی است که به نظر من خندهدار نمیآید. شاید علتش این است که او به چیزی غیر از خود مشغول است.