بیبی نگاهی به مش غفار انداخت و گفت:
- آخی، یاد هو قدیما بخیر... یادُته غفار، یادُته تو همیشه میگفتی من ماخام هف تا بچه بییَرم که هف روز هفته هر شو خونِی یکیشون باشم؟ بیا! ای بچه، نه! حضرت عباسی اَ ای سر هفته تا او سرِ هفته رنگِ یکیشونه مینی؟ یکیشون میا بگه مرده هسی یا زِنّه؟ اونم یکی مث من و تو که یَی همگوییام دیه ندَریم. نه یَی سری، نه یَی همسری... هیشکه.
مش غفار خاکستر سیگارش را تکاند...
- راس میگی بیبی. راس میگی. اولاد بری آدم هیشکار نیکنه، ینی اونام تقصیری ندرنه! با ای گیرونی و با ای وضع دیه وخت نیکنن.
کمی مِن و مِن کرد...
- راسُشه بخِی بیبی تَنِیام فقط بری خدا خودوش خوبه و بس... من خو اگه خدا بخوا تو فکرُشم کمکم اَ ای تنِی دربیام...
بیبی لپهایش گل انداخت، چارقد گلگیاش را مرتب کرد و از جایش بلند شد. یکی دو دقیقه بعد از توی آشپزخانه صدایم کرد...
- گلااااااب...
- بله بیبی؟
- بیااااااا...
پا تند کردم به سمت آشپزخانه.
- جانم بیبی جان؟
- میگم بری ناهار ظُری بویه سنگ تموم بذریه. مینی خو مهمون دریم.
نگاهش کردم...
- بیبی جان این همون مش غفار پسرخالتونه دیگه، درسته؟
- ها.
- همون که یکی دو سال پیش زنش به رحمت خدا رفت و دو سه سال از شما بزرگتره. درسته؟
- ها.
- همون که میگفتین قبل از ازدواج با آقاجون، عاشقش بودین، درسته؟
- ها، ها، ها، دختر وِیسیدی اَ من اصول دین میپرسی؟گفتم بری ظُر سنگ تموم میذریه، فمیدی؟
- بله بیبی جون، بله... فقط یه چیزی بیبی جون، مش موسام زنگ زد باهاتون کار داشت.
- کی؟ مش موسی؟
- بله بیبی.
- باشه حالا بعد برش زنگ میزنم.
*****
توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که دوباره تلفن زنگ خورد. مش موسی بود. رفتم توی هال. بیبی با مشغفار گل میگفت و گل میشنید.
- بیبی.
- جانم ننه؟ جان؟
- تلفن باهاتون کار داره.
- کیه؟
- مش موساس بیبی.
پشت چشمی نازک کرد...
-ووووی، بوگو حالا بعد برش زنگ میزنم.
هنوز درست و حسابی سفره را جمع و جور نکرده بودم که زنگ در را زدند. دویدم سمت در.
مش موسی بود. آمد توی خانه.
- بیبیجون مش موسی باهاتون کار داره. بنده خدا اومده دم در. میگه انگار قرار بوده با هم برین عیادت اکبرآقا که عمل کردن.
بیبی غرولندکنان از جایش بلند شد.
- ووووی دختر میه نیبینی میمون درم. بعد برو برش بوگو آخه ای سرِ ظُر وخت عیادته؟ بوگو بیبی گف خودوم خبرُت میدم، هی نرو بیا!
نگاهی به مش غفار انداخت و زیر لب گفت:
- مینی مش غفار، مینی مردم چقد وخت نشناسن؟
*****
یکی دو ساعتی که گذشت، مش غفار نطقش باز شد...
- خو بیبی، بیتره بیریم سر اصل مطلب. هرچی باشه من و شما دیه سنی ازمون گذشته و ای آسمون ریسمون بافتنا، بری جوونا هه.
بیبی قند توی دلش آب شد و چشمانش را از گلهای قالی برداشت.
- والا هرچی شما بیگی مش غفار، فقط من یَی شرطی درم. بویه سیگارِ بذری کنار.
مش غفار به بیبی نگاه کرد.
- سیگار؟ سیگار بری چی بیبی؟ میه توران با سیگار مشکلی دره؟
بیبی رنگ رویش زرد شد.
- توران؟ توران بری چیچی؟
- وا! خو بیبی من اومدم که برَم بیری خواسگاری توران نه، توران میه با سیگار مشکلی دره؟ والا اگه بدُش میا بوگو باشه حرفی نی، من برش جون میدم. سیگار خو چی نی!
*****
چند دقیقه بعد بیبی محترمانه مشغفار را از خانه بیرون انداخت.
در را که بست گفت:
- حیف غذِی ظُری که گذوشتیم جلو ای. حیفِ گولِی برنو! خجلتم نیکشه.
نگاهم کرد...
- ننه من یی سری برم خونِی مش موسی و بیام!
گلابتون