سلام بچههای گلم!
تا اینجا خواندیم یک خلبان که هواپیمایش در صحرایی دورافتاده خراب شده بود ناگهان با یک موجود عجیب روبرو میشود و بعداً میفهمد که این شاهزاده کوچولو از سیارهای دیگر به زمین آمده است. شاهزاده کوچولو برای او تعریف میکند که جهت یافتن کاری و کسب دانشی سیاره کوچک خود را رها و به چند سیاره اطراف سرکشی کرده.
*****
سیاره بعدی از آنِ مرد کارفرما بود. این مرد آنقدر مشغول بود که حتی با ورود شازده کوچولو سربلند نکرد.
شازده کوچولو به او گفت:
- سلام آقا، سیگارتان خاموش شده است.
- سه و دو پنج، پنج و هفت دوازده. دوازده و سه پانزده… سلام. … آخ….. پس این میشود پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی ویک.
- پانصد میلیون چه؟
- وا! تو هنوز اینجایی؟ پانصدویک میلیون چیز… چه میدانم…. آنقدر کار دارم که نگو! ...
شازده کوچولو که به عمر خود هرگز از سؤالی که میکرد دست بردار نبود، باز پرسید:
- آخر پانصدویک میلیون چه؟
کار فرما سر بلند کرد و گفت:
- در پنجاه و چهار سالی که ساکن این سیاره هستم، فقط سه بار مزاحم من شدهاند ... داشتم میگفتم پانصدویک میلیون و …
- میلیون چه آخر؟
کارفرما که فهمید امیدی نیست به اینکه راحتش بگذارند گفت:
- میلیونها از این چیزهای کوچک که گاه گاه در آسمان دیده میشوند.
- مگس؟
- نه بابا، از این چیزهای ریز که میدرخشند. از این چیزهای طلایی که آدمهای بیکاره را خیالاتی میکنند. ولی من جدی هستم. من وقت خیالبافی ندارم!
- آها! ستارهها را می گویی؟
- بله درست است، ستاره.
- خوب، تو با پانصد میلیون ستاره چه میخواهی بکنی؟
- چه میکنم؟ هیچ، من مالک آنها هستم.
- خوب، مالک ستارهها بودن برای تو چه فایدهای دارد؟
- فایدهاش این است که ثروتمند هستم.
- ثروتمند بودن چه فایدهای برای تو دارد؟
- فایدهاش این است که اگر کسی ستارگان دیگری پیدا کند، من آنها را میخرم.
- چگونه میتوان مالک ستارهها شد؟
کارفرما با اوقات تلخی گفت:
- مگر این ستارهها مال که هستند؟
- من چه می دانم، مال کسی نیستند.
- پس مال من هستند، چون اول بار من به این فکر افتادهام.
- همین کافی است؟
- البته! وقتی تو الماسی پیدا میکنی که مال کسی نیست، مال تو است دیگر! من هم مالک ستارهها هستم، چون هیچکس پیش از من به فکر تملّک آنها نیافتاده است.
شازده کوچولو گفت:
- این درست، ولی آخر تو با آنها چه میکنی؟
کارفرما گفت:
- من از آنها مواظبت میکنم. میشمارم و باز میشمارمشان.
شازده کوچولو که هنوز قانع نشده بود گفت:
- من اگر شال گردنی داشته باشم، میتوانم آن را به دور گردنم بپیچم و با خودم ببرم. ولی تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی.
- نه، ولی میتوانم آنها را در بانک بگذارم.
- یعنی چه؟
- یعنی من تعداد ستارههای خود را روی یک ورقه کاغذ مینویسم و بعد، آن ورقه را در کشویی میگذارم و در آن را قفل میکنم.
- همین؟ من گلی دارم که هر روز صبح آبش میدهم. سه آتشفشان هم دارم که هر هفته پاکشان میکنم. آدم چه میداند. این کار من هم برای آتشفشانهای خاموش من و هم برای گلم فایده دارد که من صاحب آنها باشم. اما تو که برای ستارهها فایدهای نداری…
کارفرما دهان باز کرد که چیزی بگوید، ولی جوابی نداشت و شازده کوچولو از آنجا رفت.
در بین راه با خود میگفت: «به راستی که این آدم بزرگها خیلی خیلی عجیبند!»
ادامه دارد