تعداد بازدید: ۱۱۶
کد خبر: ۱۲۶۲۶
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۴۰۱ - ۲۱:۱۱ - 2022 01 April
داستان دنباله‌دار شاهزاده کوچولو
نوشته: آنتوان دوسنت اگزوپری / ترجمه: محمد قاضی / قسمت پنجم

پیش از این خواندید یک خلبان که هواپیمایش در صحرایی دورافتاده خراب شده بود ناگهان با یک موجود عجیب روبرو می‌شود و بعداً می‌فهمد که این شاهزاده کوچولو از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده است. سیاره‌ای کوچک و خیلی دور. آنها روزها با هم گفتگو کردند و شاهزاده کوچولو به او گفت که در سیاره خود یک گل مغرور و دوست‌داشتنی دارد. یک‌بار شاهزاده کوچولو برای خلبان تعریف کرد که با گل خود خداحافظی می‌کند تا برای یافتن کاری و کسب دانشی به چند سیاره اطراف سرکشی کند.

*****

در ستاره اول پادشاهی منزل داشت و وقتی شازده کوچولو را دید داد زد:

- آهان!  این هم رعیت!

و شازده کوچولو در دل گفت:

- از کجا مرا می‌شناسد؟ او که هیچوقت مرا ندیده است.

و نمی‌دانست که مفهوم دنیا برای پادشاهان خیلی ساده است: همه مردم رعیت هستند.

پادشاه مغرور از اینکه برای کسی پادشاه است به او گفت:

- نزدیک‌تر بیا تا تو را بهتر ببینم.

شازده کوچولو به جستجوی جایی بر آمد تا بنشیند ولی قبای پادشاه همه جای سیاره را فراگفته بود. ناچار بر سر پا ماند، و چون خسته بود خمیازه‌ای کشید.
پادشاه به او گفت:

- خمیازه کشیدن در حضور پادشاه بر خلاف ادب است. من تو را از این کار منع می‌کنم.

شازده کوچولو خجلت زده جواب داد:

- من نمی‌توانم جلو خمیازه‌ام را بگیرم. من راه درازی طی کرده‌ام و هیچ نخوابیده‌ام.

پادشاه گفت:

- پس به تو فرمان می‌دهم که خمیازه بکشی. سال‌ها است که ندیده‌ام کسی خمیازه بکشد. زود باش باز خمیازه بکش.

شازده کوچولو که رنگش سرخ می‌شد گفت:

- وا! زهره‌ام آب شد! دیگر خمیازه ام نمی‌آید!

پادشاه گفت:

- ها، ها! پس من به تو فرمان می‌دهم که گاه خمیازه بکشی و گاه ...

تند و نامفهوم حرف می‌زد و پیدا بود که عصبانی است.

چون پادشاه اساساً مقیّد بود به اینکه فرمانش اجرا شود، او نافرمانی را بر کسی نمی‌بخشود. سلطان مستبدی بود ولی چون بسیار خوب بود فرمانهای عاقلانه می‌داد. مثلاً می‌گفت:

- اگر من به یکی از سرداران فرمان بدهم که پرنده دریایی شود و او اطاعت نکند، گناه از او نیست بلکه از من است.

شازده کوچولو با شرم و ادب پرسید:

- اجازه هست بنشینم؟

پادشاه با جلال و جبروت، چینی از قبای خود را جمع کرد و فرمود:

- من به تو فرمان می‌دهم که بنشینی!

ولی شازده کوچولو تعجب می‌کرد. سیاره بسیار کوچک بود. پس پادشاه بر چه چیز سلطنت می‌کرد.

به او گفت:

- اعلی حضرتا... عذر می‌خواهم از اینکه از شما سؤال می‌کنم

پادشاه به شتاب گفت:

- من به تو فرمان می‌دهم که از من سؤال کنی!

- اعلیحضرتا! شما بر چه چیز سلطنت می‌کنید؟

پادشاه به سادگی تمام جواب داد:

- بر همه چیز.

-  بر همه چیز؟

پادشاه با یک حرکت شاهانه سیارۀ خود وسیارات دیگر و ستارگان را نشان داد.

شازده کوچولوگفت:

- یعنی بر همه اینها؟

پادشاه جواب داد:

- بلی، بر همه اینها.

چون او نه تنها سلطان مطلق ، بلکه سلطان سلاطین بود.

- و ستارگان همه از شما فرمان می‌برند؟

پادشاه گفت:

- البته! همه بیدرنگ اطاعت می‌کنند. من بی انضباطی را بر کسی نمی‌بخشایم.

چنین اقتداری شازده کوچولو را به شگفتی واداشت. اگر خود او صاحب چنین قدرتی می‌بود، نه تنها چهل و چهار بار، بلكه هفتادو دو و شاید صد و حتی دویست بار در روز غروب خورشید را تماشا می‌کرد، بی آنکه هرگز مجبور باشد صندلیش را جابه‌جا کند. و چون به یاد سیاره کوچک و متروک خودش دلش اندکی گرفته بود، جرئتی به خرج داد تا از پادشاه تقاضایی بکند:

- دلم می‌خواست که یک بار غروب خورشید را تماشا کنم. لطفاً بفرمایید خورشید غروب کند!

- اگر من به یکی از سرداران خود فرمان بدهم که مثل پروانه از گلی به گلی پرواز کند یا یک داستان غم‌انگیز بنویسد، یا پرنده دریایی شود و آن سردار فرمان مرا اجرا نکند، از ما دو تن کدام‌یک مقصریم؟

شازده کوچولو مردانه گفت:

- البته شما.

پادشاه باز گفت:

- درست! باید از هر کس چیزی خواست که از عهده آن بر آید. قدرت قبل از هر چیز باید متکی به عقل باشد. اگر تو به ملت خود فرمان بدهی که همه خود را به دریا بیندازند انقلاب خواهند کرد. من حق دارم که از همه اطاعت بخواهم، چون فرمانهای من عاقلانه است.

ادامه دارد

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها