اميد كوچولو هنوز نمیتوانست راه برود. بَهكو كُنان خود را به قندان رساند. مادرش در آشپزخانه مشغولِ پُخت و پَزِ خوراک بود. دهانهی قندان تنگ بود. چندين بار داخلِ قندان دست كرد. به برداشتنِ يک حبه قند راضی نبود. دلش میخواست چندين حبه قند را بردارد. ولی قندها درهم بودند و اميد نمیتوانست چند حبه را بردارد. با حركتِ انگشتانش فقط يک حبه قند نصيبش میشد و او راضی نبود. اگر چه كودک بود ولی تلاشش برای در اختيار گرفتنِ چندين حبه قند از دست نمیداد. يک بار هم كه موفق شد دو سه حبه را بردارد امّا دهانهی تنگِ قندان اجازهی بيرون آوردنِ دستِ انباشته از قند را نمیداد. اميد نگاهی بهمادرش میكرد و نگاهی به مُچِ گير كردهاش در قندان. چندين بار دستش را با قندان بالا و پايين آورد ولی باز هم بیفايده بود. اميد در عينِ كوچک بودن عصبانی شد و حبههای قند را رها كرد. دستش را كه بيرون آورد باز نگاهی به مادر كرد كه سرگرمِ پُختنِ ناهار بود. ناگهان با پای كوچولويش لگدی به قندان زد. همهی قندها بر روی فرش وِلو شدند. آنگاه زيرِ چشمی مادرش را میپاييد و دانهدانه قندها را میخورد.
نظر شما