- واااااااای سَرُم....
بیبی این را گفت و بیهوش پخش شد روی زمین...
تا اورژانس برسد، کلی گریه کردم و به سر و صورت زدم. دهان بیبی سه متر باز
مانده بود و با چشمهای وقزدهاش زل زده بود به من. چند دقیقه بعد اما با
ورود کادر اورژانس و به هوش آمدن بیبی، خیالم کمی راحت شد ...
کادر اورژانس که رفت بیبی پرسید:
- رفتن ننه؟
- بله بیبی...
- تو چرا اینجا نشستی؟
- کجا بشینم؟
- رو سرِ من!
- وا بیبی!!!!
- خو پاشو یه آبمیوهای، سوپی، شربتی چیزی برام دُرُس کن، کوری؟ نمیبینی من حالُم بده دارم میمیرم؟!
- چشم بیبی! ولی پَرستاره گفت خدا رو شکر چیز زیاد مهمی نیستا.
- مردهشور تو رو ببرن که نخوای حرف پرستارو گوش کنی! حتماً باید سرمو
بذارم زمین و بمیرم تا چیز مهمی بشه؟ من بیتر میفهمم حالُم بده یا پرستار؟
- بله بیبی. صد در صد شما...
- خبرت یه زنگم به همه قوم و خویشا بزن بهشون خبر بده من اصلاً حالُم خوب نی...
- ولی بیبی جون! شما که بزنم به تخته ماشاءا... هزار ماشاءا...
با نگاه بیبی حرفم را قورت دادم.
- تخت منم بیار بذار اینجا، میبینی که نمیتونم بیشین پاشو کنم.
-چشششششششم....
از نیم ساعت بعد گاو من زایید و رفت و آمد مهمانها شروع شد... یک دسته
میآمدند، یک دسته میرفتند... همه هم با دست پُر که بیبی دوست داشت! در
این میان اما صحبتهای بیبی جالب بود!
- ننهی حسین! زحمت کشیدی، ولی گمونم از پرتقالای درخت خودتون باشهها، نه؟
- اقدس خانوم! لیموشیرینای اودفعهای تلختلخ بودن!
- ننه اکبر! کمپوت گیلاس نداشت؟ من به گلابی آلِرجی دارم!
- دسِّت درد نکنه کبری خانوم! الان دیه بویه بیای به منِ پیرزن سر بزنی؟
بعد سه روز آزگار همه دوسه بار دوسه بار اومدن، دیه حالام میخواسّی نَیِّی!
این وضعیت همانطور ادامه داشت و آمدن مهمانها و زنان پرحرف و بیکار تمامی نداشت.
خستگی واقعاً داشت دیگر امانم را میبرید تا اینکه...
- بیبی جون! عمه بتول و بچهها و نوهها زنگ زدن دارن از بندر میان پیشتون!
بیبی صاف نشست...
- یا ابوالفضل! این قوم مغول دیه از کجا خبردار شدن؟ میخوان بیان گور منو
بکنن؟! با ای شیش هفتای نوه شرش مثلاً میخوا بیا عیادت بیمار؟! ای خدااااا!
بیبی سراسیمه از تخت پایین آمد و گفت:
گلاب پاشو! پاشو این تخت و بر و بساط رو جم کن. بهشونم یه زنگی بزن بوگو بیبی حالش خوبه خوبه. راضی به زحمتتون نیس!
********
خدا را شکر بیبی با این ترفند بر و بساطش را جمع کرد و پای مهمانان کمکم قطع شد...
واااای که اگر بفهمد خودِ من، عمه و بتول و بچههایش را خبر کردهام چه میشود! خدا آن روز را نیاورد!!
گلابتون