تعداد بازدید: ۲۵۷۷
کد خبر: ۱۰۰۰
تاریخ انتشار: ۰۵ دی ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۶ - 2016 25 December
ماجراهای من و بی‌بی
بخش سی‌ و پنجم

- خوب شد گلاب؟ از صب تا حالا تمرگیدی اینجا دسِت زیر چونته! حداقل یه نظری بده!


کمرم را به زور صاف کردم.


بی‌بی نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:


- چیه؟ چار تا ظرف شستن و خونه رفت و روب کردن و گردگیری کردن و حیاط شستن و آشپزی کردن و وسایل رو آماده کردن که دیه این ادااطفالا رو نداره!


خیره شدم به بی‌بی...


- چرا عین وَزَق منو نیگا می‌کنی؟


- اجازه هس یه دقه گوشیمو  چِک کنم بی‌بی؟


- نع! الانه که بچه‌ها بیان. بدو کتری رو بذار رو گاز...
********


به خاطر شب یلدا بی‌بی از چند روز پیش حسابی شنگول بود. قرار بود همه بچه‌ها و نوه‌ها آن شب بعد از یکسال دورش جمع شوند و بی‌بی مثل هر سال خودی نشان بدهد و برایشان از خاطرات قدیمش بگوید و این حرفها...


در را که زدند بی‌بی صدایش درآمد...


- بیا! اقد پِل‌پِل کردی که اومدن. حیفِ نون! یعنی به درد هییییچ کاری نمی‌خوری!
********

بی‌بی نگاهی به چارگوشه اتاق که گوش تا گوش آدم نشسته بود انداخت و گلویی صاف کرد...


- یادش بخیر، عجب روزایی بود زمان قدیم ... ننه خدا بیامرزم می‌گفت...


چند لحظه‌ای ساکت شد. همه کله‌هایشان را کرده بودند توی گوشی‌های موبایل و اصلاً حواس‌شان به بی‌بی نبود.


چند دقیقه بعد رو کرد به من؛


- ننه پاشو اون کتاب حافظ رو بیار تا عمو حَسنِ‌ت‌ برامون حافظ بوخونه.


عمو همانطور که تندتند انگشتانش را روی صفحه کلید گوشی فشار می‌داد گفت:


- ننه جون بذار برا بعد. فعلاً که دستم بنده. یه بحث مهم تو گروه شده که نگو!


چند لحظه بعد دوباره بی‌بی سکوت را شکست...


- یه کم از این ژله‌های انار رو انتحان کنین! یه ساعت داشتم دُرُسِشون می‌کردم!


هیچکس سرش را بلند نکرد...


بی‌بی دستش را زد زیر چانه‌اش و چند دقیقه‌ای در سکوت نشست، و ناگهان صبرش لبریز شد. با صدای بلندی گفت:


- گلاب! پاشو اینارو جم کن!


- چی کار کنم بی‌بی؟


- میه کَری؟ میگم پاشو اینا رو جم کن...


همه خیره شدند به بی‌بی.


نگاهش کردم.


- ولی هنوز کسی چیزی نخورده بی‌بی!


بی‌بی صدایش بلندتر شد...


- میخوام کوفت بخورن. میخوام زهرمار بخورن. میخوام گوله برنو بخورن... از صب تا حالا اومدن مث یه گله بز نشستن جلو من! حیف این هندونه‌ها، حیف ای آجیلا، بویه جلو اینا کاه یونجه بریزی... نه حرفی، نه تعریفی، همش کلشون تو گوشیشونه. بعدم میخوان سر منِ پیرزن منت بذارن که شو یلدا رفتیم پیش ننه. نخواسّم. نخواسّم. پاشین جم کنین برین خونه‌هاتون... پاشین نمیخوام ریختتون رو ببینم...
********


نیم ساعتی طول کشید تا همه از بی‌بی عذرخواهی کردند و با «غلط کردیم»! دل او را به دست آوردند.
آن شب اما تا ساعت ٥ صبح بی‌بی از خاطرات گذشته‌اش تعریف کرد و همه در حالت بیهوشی به  به‌به و چه‌چه‌شان ادامه  دادند!
گلابتون

برچسب ها: بی‌بی ، شب یلدا
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها