بچهها سلام
پدر از بعضی کارهای محمد تقی سردر نمیآورد، مثل شور و اشتیاقی که موقع بردن سینی غذا برای بچههای وزیر بزرگ، سیدابوالقاسم فراهانی از خود نشان میداد!
عاقبت یک روز تصمیم گرفت یواشکی دنبال پسرش برود و ببیند ماجرا از چه قرار است. به همین خاطر پاورچینپاورچین از پلههای قصر بالارفت و به راهرویی رسید که در اتاق ته آن، بچهها پیش معلمی که هر روز به سراغشان میآمد درس میخواندند.
او از دیدن چیزی که در آنجا به چشمش خورد تعجب کرد: «پسرش پشت در به دیوار تکیه داده بود و با دقت به حرفهای معلم که مشغول درسدادن بود،گوش میداد.»
چشمانش پر از اشک شد.
دلش برای او که نمیتوانست مثل بچههای وزیر و پادشاه درس بخواند، سوخت؛ اما چه کاری از دستش برمیآمد؟
مدتی به این ترتیب گذشت تا اینکه روزی وزیر بزرگ، تصمیم گرفت به کلاس درس بچههایش سری بزند واز معلم، جویای درس و اخلاقشان بشود.
او اول از همه چند سؤال درسی از کودکانش پرسید و چون جوابی نشنید، تعجب کرد؛ اما تعجبش وقتی بیشتر شد که دید محمدتقی، پسر کربلایی محمدقربان آشپز، پاسخ همه را بلد است!
با شگفتی به او گفت:
-تقی تو کجا درس خواندهای؟
- هیچجا
- پس چه؟
- راستش را بخواهید من وقتی برای بچههای شما غذا میآورم، پشت در میایستم و به درس استاد گوش میدهم.
- یعنی همه اینها را سرپا و از پشت در آموختهای؟
- بله آقا
- آفرین! آفرین! تولایق گرفتن جایزه خوبی هستی!
- (با گریه) آقا اجازه نمیخواهم!
- پس چه میخواهی؟
- میخواهم به من هم اجازه بدهید درس بخوانم.
- درس بخوانی؟ خیلی هم خوب است قدر درس را بچههایی مثل تو میدانند....
از فردای آن روز محمدتقی به آرزویش رسید و اجازه یافت در کنار کار در آشپزخانه و کمک به پدرش درس هم بخواند.
بله بچههای عزیز!
محمدتقیخان فراهانی که بعدها به «امیرکبیر» معروف شد، حدود 200 سال پیش در شهری نزدیک فراهان اراک به دنیا آمد. او بسیار دانا و باهوش بود.
او در مدت کوتاهی علم و دانش فراوانی آموخت. عاقبت هم صدراعظم ایران شد و به مردم خدمات بسیاری کرد. مثل درستکردن اولین دانشگاه ایران.
نظر شما