ماجراهای من و بیبی
فلاسک چای را کنار بقچه بیبی گذاشتم و پرسیدم: بیبی! حالِ گوهر خانوم خیلی بَده؟
بیبی نگاهی به من انداخت...
- نه خیلی بد، ولی خو خیلیام خوب نیس دیه.
- شما شب بیمارستان میمونی بیبی؟
- ها دیه ننه، نی بینی چیا مه جم کردم میه؟
- آخه چرا شما بیبی؟ ماشالا تا اونجایی که من میدونم اون خودش دو تا دختر داره و چار تا پسر، تازه بجز دومادا و عروسا و نوهها...
- ووووی ننه خدا اَ سرشون نگذره. پیرزن بری هر کدومشون زنگ زده یکی گفته بَچِی کوچیک درم، او یکی گفته اَ بیمارستان خوشوم نَیا! او یکی گفته کار دَرَم، او یکی گفته بری چه همش من برم؟ خلاصه هر کدومشون یَی چی گفتن! یکیشون نکرده بره پَلو ای پیرزنو...
- چی بگم والا بیبی؟خدا خیرتون بده...
*****
بیبی که از در آمد تو بقچه را از دستش گرفتم...
- خسته نباشی بیبی، گوهر خانوم مرخص شد؟
- ها ننه، دیه کاراشه کردم رف خونه...
- بهتر بود بیبی؟
- بد نبود، من خو سواد نداشتم ننه، خدا خیر ای پرستارو بده که کارِی ترقیصُشه کرد...
*****
جلوی تلویزیون نشسته بودم که بیبی زاریکنان آمد تو...
- چی شده بیبی؟ چرا گریه میکنی؟
- گوهر ننه، گوهر...
- گوهر چی شده بیبی؟
- مُرد...
- مُرد بیبی؟ واقعاً؟ جدی میگی؟
با پشت دست زد توی صورتم....
- مرضضضض، من تو ای حال میه با تو شوخی درم دختر؟
چیزی نگفتم که دوباره با تشر گفت:
- نیخِی پاشی بیری یَی اُووقَنی بری من دُرُس کنی؟
همانطور که از سر جایم بلند میشدم شنیدم که گفت:
- خدارِ شکر که مُرد اَ دسِّ ای بچاش راحت شد...
*****
بیبی هنوز درست و حسابی آب قند را سر نکشیده بود که از جایش بلند شد...
- کجا بیبی؟
- برم بینم مراسم ای پیرزنو کی هه، دلوم طاقت نیَره تو خونه.
- نمیخواد بری بیبی که، همهی بچهها و نوههاش عکسشو گذاشتن استاتوس...
- چیچی؟
- گذاشتن وضعیت موبایلشون بیبی...
بیبی نزدیکتر آمد...
- کو؟
- ایناها بیبی، بیا خودت ببین...
- بچا و نَواش... (اینجا حرفهای بیبی ممیزی شد!)
چادرش را پوشید...
- باز کجا بیبی؟
- ینی ای حرفو عغده شده سرِ دلوم گلاب، ماخام برم بگم نیخا حالا که مرده ای کارا رِ بکنین، او اَ دسِ خودتون دق کرد مَُرد!
گلابتون
نظر شما