ماجراهای تبعه موجاز
باور کونید باورم نَمیشد بعد از 20 سال کوشتار و جنگ در وَلایت افغانیستان، دوباره سر جایَ اول خودَمان بازگردیم.
تازه داشتم دست و پایم را جمع مَیکردم که بی وَلایت خود روان شوم؛ ولی همیشه انگار تقدیر سر لج با من دارد.
اصلاً عذاب ووجدان بَگرفتهام؛ شاید اگر من نَمیخواستم بی افغانیستان برگردم، این طَور نَمیشد.
دوباره عده زیادی از هموَلایتیهایم بیجا (آواره) شدهاند و طالیبان بی جای دَولت اشرف غنی نشسته کرده است. تنها در دره پنجشیر است که احمد مسعود جَلوی طالیبان موقاومت مَیکوند.
صحنه مردمی که خود را بی طَیاره اَمریکایی چسباندند و بعد از آسیمان بی روی زمین پرت شدند، یَک لحظَه از جَلوی چَشمانم کَنار نَمیرود.
آن روز دلمرده و پریشان کندَهکاری مَیکردم که ارباب آمد و گفتَه کرد: امروز تو را چَه شده نجیب؟ قبراق نیستی.
- اگر سرزمین تو هم این طَور خسته از جفا بود، از منِ افسردهدل بدتر بودی.
- ناراحت نباش؛ همه همدردیم. هم این که هر دو وَلایت از قدیم یَکی بودهاند و هم این که ما هم دست کمی از شوما نداریم. درست است هنوز بیجا نشدهایم و در خانَه و کاشانَه خود زیندَگانی مَیکونیم. اما احساس غربت هر از چند گاهی بی سوراغَمان مَیآید.
ارباب این را که گفتَه کرد، کمی دل در دلم آمد. دلمردَگی آنها هم دست کمی از ما ندارد. اما نَدانم آخرش بی کجا روان مَیشویم، سرنوشتَمان چَه مَیشود و ما را بی کجا مَیبرند...
نجیب
نظر شما