بیبی لبخند پت و پهنی زد و کنار دیوار تکیه داد...
- چیه بیبی جون، خوشحالین...
- بری چه؟ ینی تو نیتونی خوشالی منم بینی؟
- نه بیبی جون، این چه حرفیه؟ فقط برام جای سؤال داشت چطوری بدون هیچ دلیل خاصی، دارین میخندین...
دوباره لبخندی زد...
- اگه گفتی جمعه چه روزیه ننه؟
- نوزدهم اردیبهشت...
دوباره خیره شد به من...
- ١٤ رمضون؟
نگاهش را از من برنداشت...
- آهان... ۸ مه ۲۰۲۰
چپ چپ نگاهم کرد...
- دختر تو میه شعور ندری؟ اینا چی چیه میگی خو؟ یَی کمی فرک کن...
کمی فکر کردم و لبخند زدم...
- آهان... از اون لحاظ میگین بیبی، فَمیدم، روز اسناد ملی و میراث مکتوب!
بیبی این بار با تعجب خیره شد به من...
- دختر، خدا اَ سرُت نگذره، خودوتم میفمی دَری چی چی میگی؟ من چکار اسناد ملی درم آخه؟
- ای بابا، خب من چمیدونم بیبی جون؟ شمام بیس سؤالی راه انداختینا. خب بگین خودتون دیگه...
کمی ساکت شد و دوباره لبخند زد و صدایش را آرام کرد...
- ننه، تولد مش موسی هه نه!
خندیدم...
- عجب، جدی میگین بیبی؟ نمیدونستم مش موسی اردیبهشتیه... خیلی هم خوب. تولدش مبارک، حالا که چی بیبی؟
- ینی چی چی که حالا که چی؟ خو مِخِیم برش جشن تولد بیگیریم نه!
- وا... جشن تولد برا چی بیبی تو ای کرونایی؟ از نظر من که باز میشه مث اون قضیه افطاری که زنگ زدین و همه دعوت شما رو رد کردن...والا...
بیبی کمی فکر کرد...
- میه دروغ میگی ننه؟ با هی عقل ناقصُت خوب گفتی...
- بله بیبی، به نظر من که بی خیالش بشین.
- بی خیالُش خو نیشه بشم ننه، به نظر خودوم بیتره یَی جشن خودمونی برش بیگیریم، چطوره ننه...
- ول کنین بیبی بخدا...
- مرده شور تو رِ بزنن که نشد من یَی چی بگم تو آیِی یاس نخونی، یَی چی میگم مث آدم بوگو چشم دیه.
- خیل خب بیبی جون، چشم، حالا من باید چکار کنم؟
*****
جمعه که شد بیبی روبرویم ایستاد...
- یَی لیستی نوشتم بری تولد مش موسی، پوشو برو بوسون بیا.
- ولی چرا من برم بیبی تو ای کرونایی؟
- تو نری عمت بره، گفتم هرچی گفتم بوگو چشم...
نگاهی به لیست انداختم و سری تکان دادم...
- چشممم بیبی...
*****
به خانه آمدم و هنوز درست و حسابی وسایل را زمین نگذاشته بودم که بیبی گفت:
- نَشین...
- چکار کنم بیبی؟
- یَی لنگه پا وِیسا گوشِی دیوار، میه امشو نِیخی بیری خونِی بوات اینا...
- خونِی بابام اینا برم چکار بیبی؟
- ووووی روم سیا، میگه خونِی بوام برم چکار؟ دختر خدا بزنه اَ بَنِ کمَرُت ینی تو دلُت بری بوات اینا تنگ نیشه؟ میفمی چن وخته پَلوشون نرفتی؟ مثِ ایکه یادُت رفته اونجا خونِی خودوتونه...
- ولی بیبی جون باور کنین امشب حال ندارم، صب میرم...
- صب میرم و سینه وَرَم... دختر یَی چی میگم بوگو باشه، پوشو جم کن امشو برو، حالا ننَت خیال میکنه من نیذَرَم بیری پَلوش!
- بلند شدم و کیفم را زدم زیر بغلم...
- حالا واقعن برم بیبی؟
- دیَم ویسیده دره مث هـ دو چَش منه نیگا میکنه... دختر میگم برو نه....
*****
نیم ساعتی از افطار گذشته بود و تازه داشتم به جوِّ خانه خودمان عادت میکردم که گوشی همراهم زنگ خورد. بیبی بود...
- بله بیبی جون؟
- خو نپه بری چه بُلَن نیشی بییِی خونه؟
- کی؟ من بیبی؟
- ها نپه کی؟ خو پوشو بیا نه.
- آخه بیبی جون، مگه خودتون اصرار نکردین امشب بیام خونه بابا اینا؟
- دختر، من ماخاسم تو رِ امتاحان کنم بینم منه ول میکنی یا نه، خو دیدم اَ خداته من دو تا تعارُفت بکنم بگم برو...
- وا، بیبی شما نبودی اصرار رو اصرار...
- خیل خو حالا، من غلط کردم، من جَسارت کردم، حالا مییِی یا نه؟
- وا بیبی جون، این چه حرفیه؟ خدا نکنه، بله، تا یه رُب دیگه اونجام...
*****
کلید را انداختم، از در رفتم تو و به گلهای پرپر شدهای نگاه کردم که از در کوچه تا توی اتاق فرش شده بود... آن گوشه اتاق روی میز کوچکِ بیبی، کیکی که گرفته بودم به چشم میخورد و چن تا شمعی که روی کیک آب شده بودند...لامپهای توی اتاق خاموش بود و انصافاً نور فانوسی که بیبی روی میز گذشته بود، با آن ته مانده شمعها و گلهای پرپر روی قالی، فضای عاشقانهای به اتاق داده بود...
رفتم جلو و به کیکی نگاه کردم که همانطور دست نخورده روی میز باقی مانده بود...
نگاهی به بیبی و چشمان قرمزش انداختم...
- چی شده بیبی جون؟ پس مش موسی کجاس؟ گریه کردین؟
آب دماغش را با پَرِ چارقدش پاک کرد...
- خدا اَ سرِ ای مش موسی نگذره، ای همه چی آماده کردم، رفتم پسِ دروشون، هرچی در زدم، کسی نامد درِ وا کنه، دیه شوکتِ درِ کوچه دیدم، گف صب بچش اصغر اومده، بردَتُش خونشون...
- ای بابا، بیبی جون، حالا این که ناراحتی نداره که...
بیبی صدایش بلند شد...
- ناراحتی ندَره؟ خو او نبویه یَی خَوَلی بده؟ میه من هویجم اینجو؟
- حالا بیبی کاریه که شده، من میگم بیاین کیک رو بخوریم خودمون. نظرتون چیه؟
- اَی تیر ناحق بخوری تو، شص هزار تومن دادم هی کیکو، پوشو کاردِ وردا بیار، مش موسام اومد، من میدونم و او...
گلابتون