پدر بزرگم مشصفر را همه میشناسند.
از آن پیرمردهای قدیمی که انگار یک جایی از قطار زمان پیاده شده و در ایستگاه زندگی ایستاده و به ما که داخل کوپه با سرعت از جلو چشمشان میگذریم، نگاه میکنند و خیال جان دادن به عزرائیل ندارند.
پیرمردی خسیس و نفوذناپذیر که با لجاجتی خاص ٩٠ سال عمر کرده و در این سالها دست از عقاید متعصبانهاش بر نداشته.
بیشتر نام او عجین است با انجیرستانش در پلنگان که مبنایی است برای دادن نشانی به این و آن و مقیاسی برای مقایسه: «بالاتر از انجیرهای مشصفر»، «اَ چاه امام حسین که رد شدی، روبرو ملک مشصفر»، «معلوم نی مشصفر چکار میکنه که انجیراش آفت نمیزنه»، «همه ملکا رِ دزد میزنه غیر ملک مشصفر»، و ...
و به واقع همه اینها درست است. او با سوادِ نداشته و مکتبِ نرفته، یک تنه چند هکتار انجیر را به طوری مرموزانه مدیریت میکند و اجازه نمیدهد کسی نگاه چپ به انجیرستانش کند و خدای ناکرده دانه انجیری بیاجازه بچیند. چشم بسته میداند هر کدام از درختها چند ساله است و کدام ثمر بهتری دارد.
غیر از روزهای دیگر سال که گهگدار به درختانش سر میزند، هر سال اول تابستان یک کهنه پالان قدیمی پشت خر سیاهش میاندازد و از جادههای خاکی اطراف نیریز راه پلنگان را میگیرد و میرود و تا پایان فصل برداشت آنجا میماند.
این برنامه را بیاغراق ٦٠-٥٠ سال است که پیوسته اجرا میکند. در این مدت به جز چندتا خر و قاطری که مردهاند و جایشان را به دیگری دادهاند، هیچچیز تغییر نکرده.
روال زندگی ساده و تکراری او نماد بیرونی درونیاتش است: از تفکرات قدیمی و ملالآورش که عقیده دیگری را بر نمیتابد، تا آن خُلقیات بدبینانه و تلخ و غرغرو.
حتی تیپ و قیافه او هم برای خودش یک نماد است: کلاه نمدی قهوهای روی یک کله کچل و گرد، شلوار گشاد، پیرهن چروک با یقههای بزرگ، کت قدیمی که آسترهایش به کل نابود شده و همیشه بوی تند چپق میدهد، ملکیهای سفید و یک تهریش خشک و خشن فلفل نمکی؛ هیئتی مضحک و نفرتانگیز که وقتی با بوی عرق تنش و خُلقیاتش ترکیب میشود، آدمی به نام «مشصفر» را میسازد که همه او را میشناسند و به طنز «منبع اخلاق» مینامندش.
خر پدربزرگ هم مثل خودش است و به هیچکس جز او سواری نمیدهد. من اسمش را گذاشتهام «مشصفر ثانی»؛ نامی که هر وقت میگویم با عتاب و ترشرویی پدر روبرو میشوم.
مردادماه بود و مثل همیشه پدر دو روز آخر هفته را مرخصی گرفت تا بار و بندیل سفر ببندیم و از شیراز به نیریز برویم و در برداشت انجیر کمکحالش باشیم.
شب که رسیدیم مقداری مایحتاج خریدیم و مستقیم به پلنگان رفتیم تا در ملک بمانیم و صبح زود بر اساس دیسیپلین خشک پدربزرگ شروع کنیم.
شبِ مهتابی، آتش در فضای آزاد با چای دودی، صدای پیوسته جیرجیرکها، و نسیم روحنواز پلنگان را پدربزرگ زهر مارمان کرد و خیلی زود خاموشی زد و مجبور به خوابیدن شدیم؛ اگرچه دینگ منظم زنگوله مشصفر ثانی مرا تا نیمهشب بیدار نگه داشت.
صبح پدر بزرگ همه را بیدار کرد و پس از آن با خرش راهی شهر شد تا حمامی برود و جانی تازه کند و جمعه برگردد. توصیههای او تمامی نداشت: «انجیرا رِ گُترهای نچینید. اَ دَمپسّه شروع کنین»، «دونا رِ اَ بالا پرت نکنین؛ آروم بیریزین تو زنبیل خالی کنین تو اِشْپَنْگ»، «شوْ که میخوابین حواستونه جمع کنین اَ خدا بیخبرا نیّان انجیرا رِ بار کنن ببرن»، و ...
صبح زود آفتاب بالا نیامده با پدر و مادر و دو تا خواهرهایم شروع کردیم و غیر از دو ساعتی که برای ناهار توقف کردیم، تا غروب یک ریز انجیرها را جمع کردیم. اشپنگ که قبل از آن تا نیمه پر بود، به تدریج مملو از انجیر شد. هر از گاهی به حاصل کار نگاه میکردم و به خودمان میبالیدم.
اگرچه میدانستم که فردا پدربزرگ با جملهای، خستگی آن روز را به تنمان میگذارد.
شب به آخر نرسیده خسته و کوفته در «ماتِیْن» روبروی اتاق خوابیدیم. از خستگی مفرط تا صبح خوابهای «اَله وله» دیدم.
*****
- «پاشین، پاشین. خدا از سرشون نگذره. چطور اومدن که ما نفهمیدیم. پاشین مادر»
به سختی در جایم نشستم. مادر با اضطراب عجیبی رختخوابها را جمع میکرد و به ما نهیب میزد. دو تا خواهرهایم مثل من هاج و واج در جایشان نشسته بودند.
- گلویم را صاف کردم و پرسیدم: چی شده؟
مادر جوابی نداد.
پدر دستانش را از پشت در هم گرفته و آرام از دور میآمد و ناامیدانه به اطراف نگاه میکرد.
مادر رختخوابی را که جمع میکرد ناتمام روی هم انداخت و خودش روی آن نشست.
- چکار کنیم؟
پدر با ابروهایی در هم جوابی نداد.
مادر دوباره پرسید:
- تکلیف چیه؟
- باید برم زنگ بزنم کلانتری بیان صورتجلسه کنن.
- اگه آغاجون بیاد چی؟
- آخرش چی؟ باید بهش بگیم دیگه.
- تاحالا کسی جرئت نکرده بود به ملک آغاجون دستدرازی کنه. پیرمرد تا اِقرَضِ عالم وِلِمون نمیکنه. آبرومون میره. همه بهمون میخندن.
-پاشین یه صبحونه بخوریم ببینیم باید چکار کنیم.
با قیافه در هم بلند شدم و به طرف اشپنگ رفتم. خالیِ خالی بود. نامردها یک دانه را باقی نگذاشته بودند. به خودم لعنت فرستادم که چرا بیدار نشدم. بیشتر از بردن انجیرها، از برخورد تحقیرآمیز پدربزرگ میترسیدم. حالت تهوع داشتم.
صبحانه از گلوی هیچ کس پایین نمیرفت. مادرم با نانها بازی میکرد و پدرم لقمههای کوچک را با زور چای پایین میفرستاد.
مادر همینطور که لیوان چای پدر را پر میکرد گفت:
- یعنی معلوم میشه کی بوده؟
پدر به دور دست نگاهی کرد و گفت:
- هیچی معلوم نیس. جا پای چند نفر هست. اینا انقد حرومزاده هستن که انگا جن میان و میرن. پارسال انجیرای خدابیامرز مشسلیمونه بردن چطو شد؟
پدر چایش را نصفه سر کشید و از جا برخاست و شروع کرد به لباس پوشیدن.
- فعلاً دور اشپنگ نرید تا مأمور بیاد صورتجلسه کنه شاید از رو رد پا بتونن بفهمن.
- زودتر بخور مادر. خدا نابودشون کنه. فکر نمیکردم بیان به همین راحتی همه چیو ببرن ما نفهمیم. تعجبم چرا چیز دیگهای نبردن. در ماشینم باز بوده.
- اونا چکار ماشین دارن. پدرسگا فقط آفت انجیرن.
ناگهان صدای یک زنگوله از دور سکوت مبهم فضا را شکست. همه سراسیمه بلند شدیم. چیزی که انتظارش را داشتیم اتفاق افتاد. پدربزرگ بود. حس عجیبی داشتم. انگار خود من دزد بودم و حالا صاحب مال داشت میآمد که گلویم را بگیرد و یک چک آبدار بخواباند توی صورتم. حالت تهوعم بیشتر شد. خواهرم چسبید به مادرم. پدر سرش را پایین انداخت و آرام به سمت پدربزرگ رفت. من هم چند قدمی جلو رفتم. صدای زنگوله نزدیک و نزدیکتر میشد.
بالاخره رسید. احساس نفرتم چند برابر شده بود.
- هنو شروع نکردین؟ تا لنگ ظهر میخوابین. چقد تنبلین شما.
مادرم و پس از آن پدرم سلام کردند.
- علیک سلام. من گفتم تا بیام چند تا درخت چیدین. چوییام دَرین؟
مادر سریع استکانی پر کرد و گفت بفرمایین اینجا.
پدر همچنان ساکت بود.
پدر بزرگ رو به من گفت:
- پاشو ای خرو رِ ببر بِوَن کنار درخت یَی چی بیریز جولوش.
پدر مِن و مِنّی کرد.
پدر بزرگ ادامه داد:
- صُبِ گا اومدم همتون خوْ بودین. دیدم همه اشپنگه مورچه گرفته. ای همه انجیره تنایی بار خر کردم بردم رِختم تو اشپنگ مشسلیمون. اونجا رِ سم زده مورچه ندره.