تعداد بازدید: ۴۴۶۶
کد خبر: ۴۴
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۲۰:۵۲ - 2016 25 April
ناگفته‌های پدر، از قتل دختر ٦ ساله؛
محمد جلالی: باران کم‌کم باریدن گرفته؛ ستایش که فرزند اول یک خانواده ٤ نفره است از مهدکودک خارج می‌شود و دوان‌دوان به سوی پارک کنار روستا می‌رود... بازی، بازی و بازی... اما باران امان بچه‌ها را بریده.


مرد شیطانی در گوشه‌ای از پارک روی موتورش نشسته و نظاره‌گر ستایش است تا  نقشه شوم خود را عملی کند. به ستایش می‌گوید بیا تا تو را به خانه ببرم اما او می‌گوید خودم با دوستانم می‌روم.
باران شدت گرفته و زمین پر از گل‌و لای شده.
ستایش به زمین می‌افتد و اشک در چشمانش جاری می‌گردد.
دختر عمویش او را می‌بیند و تا سر کوچه همراهی‌اش می‌کند.
مرد شیطانی در ورودی خانه‌اش ایستاده و منتظر ستایش است. همسر، دختر ٥ ساله و پسر ٩ ساله‌اش را راهی روستای مادری‌اش می‌کند تا خانه برای نیت شیطانی‌اش مهیا باشد.
ستایش نزدیک و نزدیکتر می‌شود. می‌گوید بیا این روسری را به مادرت بده،‌ اشکهایش را پاک می‌کند و می‌گوید عمو باید بروم لباس‌هایم را عوض کنم.
اما او صبر نمی‌کند و دهان دختر را می‌گیرد و او را به خانه‌اش می‌برد. خانه فرد شیطان صفت دیوار به دیوار خانه ستایش است. دست، پا و دهان دختر را می‌بندد و میان رختخوابهای اتاق پنهان می‌کند و بار دیگر دم در می‌آید و سیگارش را روشن می‌کند.
کم‌کم دارد دیر می‌شود، مادر ستایش نگران و هراسان به دم در می‌آید مرد شیطانی را می‌بیند و از او می‌پرسد ستایش را ندیدی؟ می‌گوید: «در پارک در حال بازی بود.» مادر کمی آرام می‌گیرد.
پدر که شغل بنایی دارد ساعت ١٢ از سرکار برمی‌گردد و مادر ستایش شرح ماجرا را می‌گوید و به دنبال ستایش می‌روند. 
همسایه شیطان صفت هنوز دمِ درِ خانه  ایستاده و به پدر ستایش  هم همان پاسخی را می‌دهد که به مادرش داده است. 
پدر و مادر شتابان به پارک می‌روند؛ اما اثری از ستایش نیست. کم‌کم تمام روستا حساس می‌شوند. کوچه خلوت شده است. 
یک‌گونی بر سر ستایش کشیده، او را سوار بر موتور می‌کند و راهی بیابان می‌شود.
در یک رودخانه شنی گودال کوچکی ایجاد می‌کند که نیمی از بدن ستایش  در آن جای می‌گیرد. دستانش گلوی ستایش را می‌فشارد و پاهای سنگینش پاهای ستایش را خُرد می‌کند به خیال اینکه ستایش جانش گرفته شده دستانش را برمی‌دارد اما او هنوز هم نفس می‌کشد. سنگ و شن‌ها را بر روی ستایش می‌گذارد و اینجاست که ستایش ا بدی می‌شود. 
لباس‌هایش را که پیش از این بیرون آورده بود به آتش می‌کشد و دو گوشواره را از گوشهای ستایش جدا می‌کند... کارتمام شد....
سیگارش را به آتش می‌کشد و روانه خانه می‌شود. به حمام می‌رود و لباس‌هایش را عوض می‌کند و راهی آباده‌طشک می‌شود. 
مردم روستا چاه‌ به‌ چاه به دنبال ستایش  بودند. آخر فکر می‌کردند که او در یکی از چاه‌های روستا افتاده است...
به آباده می‌رسد، یکی از اعضای شورای روستای خودشان را می‌بیند. از او نشانی یک ‌طلافروشی را می‌پرسد.
به آنجا می‌رود و تقاضای فروش گوشواره ستایش را می‌کند. می‌گوید همسرم نیاز به عمل دارد و باید او را عمل کنم، فروشنده قبول نمی‌کند. زنی که  برای خرید طلا در‌آنجا بود از او می‌پرسد تو کیستی؟می‌گوید من فلانی، پسر فلانی و شماره‌ام این است. آن خانم هم او را می‌شناسد و ضمانتش می‌کند. گوشواره‌ها را به مبلغ ٢٥٥ هزارتومان می‌فروشد. پس از آن تصمیم می‌گیرد به نی‌ریز بیاید. در راه با فندک تراول‌ها را سوراخ سوراخ می‌کند شاید می‌خواست بگوید که پول آن برایش مهم نیست. 
عصر روز واقعه فرا می‌رسد... مردم روستا دیگر ناامید شده‌اند. عضو شورای روستا که قاتل را در آباده دیده به روستا باز می‌گردد و شرح ماجرا را که می‌شنود، می‌گوید من فلانی را دیدم که در آباده به دنبال طلا فروشی بود.
مظنون به قتل حالا شناسایی می‌شود.پلیس آگاهی به طلافروشی می‌رود و گوشواره‌ها را می‌گیرد و به روستا می‌آ‌ورد و به خانواده نشان می‌دهد... آری گوشواره‌‌های ستایش است.
مأمورین همسر قاتل را خبر می‌کنند و به او می‌گویند که به همسرش بگوید فرزندش مریض و در حال مرگ است و باید به خانه بیاید...
قاتل که به نی‌ریز آمده بود با تماس همسرش تصمیم به بازگشت می‌گیرد، سردرگم و هراسان.
به نزدیک روستا می‌رسد. به راننده تاکسی می‌گوید همین جا بایست، پول به اندازه کافی به همراه ندارم؛ منتظر باش تا برایت بیاورم... ١٥ تا ٢٠ دقیقه می‌گذرد اما از مرد شیطانی خبری نمی‌شود... دور می‌زند و چراغ‌های تاکسی را بالا و پایین می‌کند، مردم روستا که منتظر دستگیری او بودند به آن ماشین مشکوک می‌شوند. به سمتش می‌روند و راننده ماجرا را تعریف می‌کند. 
رئیس شورای روستا با اتومبیل به طرف خانه پدر قاتل می‌رود و در راه مرد شیطانی را می‌بیند و می‌گوید فلانی کجا می‌روی؟ او می گوید: به خانه. 
رئیس شورا می‌گوید: ستایش گم‌شده بیا تا با هم به دنبال او برویم و او هم بدون مقاومتی قبول می‌کند. بلافاصله قاتل را به پاسگاه می‌برد و دستبند قانون به دستانِ قاتل زده می‌شود.
در ادامه مأموران آگاهی او را به خارج از روستا می‌برند تا جای ستایش را بگوید. او دائماً انکار می‌کند تا اینکه گوشواره‌های ستایش را به او نشان می‌دهند...
دیگر خوب می‌داند که اینجا آخر خط است... اعتراف می‌کند... خودش هم نمی‌داند ستایش را کجا خاک کرده. ٥/١ ساعت جستجوی مداوم. ساعت ٤ صبح محل دفن ستایش پیدا می‌شود. مرد شیطانی را به آگاهی و ستایش را به سردخانه می‌برند. 
در خانه ستایش غوغایی است. هیچکس خواب ندارد. تلفن همراه رئیس پاسگاه که در خانه ستایش حضور دارد به صدا در می‌آید. بلند می‌شود و با صدایی گرفته می‌گوید نگران نباشید، استراحت کنید، تا فردا ستایش پیدا می‌‌شود. 
همسر مرد شیطانی هم همراه با مادر ستایش گریه می‌کند. همه ناراحتند. فردا ساعت ٨ صبح جسم آرام‌ گرفته ستایش را به خانواده‌اش نشان می‌دهند. 
***
اینها شرح ماجرایی است که از زبان پدر ستایش بیان شد. او می‌گوید: ستایش ٦ سال داشت، متولد 89/1/1. فرزند بعدی‌ام سهیل ٣ ساله است.  من خیلی برای این آقا کار کردم. حتی خانه‌اش را من ساخته‌ام و فکر می‌کنم از سر حسادت این  کار را کرد.
قاتل اهل کار نبود. مدتی در معدن کار کرد اما آنجا هم ماندنی نشد. حتی همسرش او را مدتی به دلیل نپرداختن مهریه روانه زندان کرد تا شاید او را جریمه کرده باشد اما فایده‌ای نداشت.
هر روز صدای جر و دعوا از خانه آنها بلند بود. من برای فرزندانم هر کاری می‌کردم اما او بی‌خیال خانه و خانواده‌‌اش بود. دخترش که یکسال از ستایش کوچکتر بود دائماً در خانه ما بود و همبازی ستایش. 
خودش می‌گفت: من به دنبال طلاها نبودم بلکه تنها هدفم کشتن ستایش بوده است.
او درباره اولین عکس منتشر شده دخترش در شبکه‌های مجازی گفت: آن عکس را خودم در سیزده به‌در امسال گرفته بودم و دو روز قبل از سیزده به‌در برایش جشن تولد گرفتم. او بسیار مهربان، دوست‌داشتنی و با همه دوست بود.
پدر ستایش از دستگاه قضایی خواستار اعلام سریع‌تر حکم شد و گفت: باید حکم اعلام شود تا همان بلایی را که سر بچه من آورد، بر سرش بیاورم. 
پدر ستایش خطاب به پدران و مادران گفت: قدر بچه‌ها را بدانید. من الان می‌دانم که چه نعمتی را از دست داده‌ام. هرچه را خواستند فراهم کنید تا برایشان عقده نشود. مردم هر لحظه بچه‌هایشان را یاد کنند. تا قبل از اینکه این اتفاق بیافتد سهیل را بیشتر دوست داشتم اما الان می‌دانم که ستایش چه نعمتی بود که من قدرش را ندانستم.
او در پایان، مراسم خاکسپاری ستایش را باشکوه خواند و گفت: مردم مانند فرشته‌ها او را بالای دست گرفتند و یاحسین‌گویان او را به خاک سپردند.

جشن تولد ٦ سالگی ستایش به همراه برادرش سهیل

پدر ستایش

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها