قدس الله روحه العزیز
- نقلست که در متوضا (وضوخانه/مستراح) بود در خاطرش آمد که این پیرهن به فلان درویش میباید داد خادم را آواز داد و گفت: این پیراهن از سر من برکش و به فلان درویش ده. خادم گفت: ای خواجه چندان صبر کن که بیرون آئی. گفت: میترسم که شیطان راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.
- پرسیدند از تصوف؛ گفت: کوتاهی امل (آرزو) است و مداومت بر عمل.
- گفتند ایمان و توکل چیست؟ گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خُرد خائی (خاییدن=جویدن) به آرام دل و بدانی که آنچه تو راست از تو فوت نشود.
- و گفت: هرکه خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیعالقدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید.
نظر شما