بچه ها سلام
دو خرگوش کوچولو به نامهای کُپل و دمکوتاه با هم دوست بودند. یک روز که با هم به گردش بیابان رفته بودند کُپل گفت: «من بازی با خاک را دوست دارم. بیا با هم لانه کوچکی درست کنیم. »
دمکوتاه قبول کرد. آنها تا ظهر همانجا در خاکها بازی کردند. زمین را به اندازه خانه خودشان گود کردند. آنقدر کار کردند که هر دو آنها گرسنه شدند. رفتند و رفتند تا به مزرعه هویج، کلم و کاهو رسیدند. یک عالمه خوردنی آنجا بود. آن دو مقداری محصول چیدند تا بخورند. کُپل که خیلی گرسنه بود شروع به خوردن هویجها کرد و دندان زد و خورد.
دمکوتاه به او گفت: «صبر کن نخور. جوی آب در همین نزدیکیهاست. بیا آنجا برویم و اول دستهایمان را و سپس میوهها را بشوییم و بخوریم.»
ولی کُپل چون خیلی گرسنه بود به حرف دوستش گوش نکرد و همانطور تندتند هویج و کلمهای پر از خاک و گِل را خورد. مدتی گذشت که سر و صدای کُپل بلند شد. دستش را گذاشت روی شکمش و گفت: «آی دلم، وای دلم! آی.... آی دلم!»
دمکوتاه خیلی ناراحت شد و گفت: بیا برویم پیش دکتر بُزی.
سپس هر دو راه افتادند تا به خانه آقا دکتر رسیدند.
دکتر بُزی به او دارو داد و گفت: «همیشه قبل از خوردن هر چیزی اول دستهایتان را بشویید. سپس از تمیز بودن غذای خود مطمئن باشید تا هیچوقت دل درد نگیرید.»
کُپل و دمکوتاه راه افتادند تا بروند و لانه کوچک خاکی خود را کامل کنند. در راه که از کنار مزرعه عبور میکردند، کپل که دوباره گرسنه شده بود، دلش میخواست هویجها را بچیند و همینجوری بخورد.
به انتخاب: پروین آزاد، مدیر و مربی پیشین مهدکودک شهید زهریزاده نیریز
نظر شما