یکی از مهمترین اخبار این روزهای جهان، در کنار کرونا، تسلط ناگهانی گروه طالبان بر افغانستان در پی خروج بیبرنامه آمریکا از این کشور پس از 20 سال اشغال است.
همهچیز ناگهانی و غافلگیرکننده بود حتی برای بازیگران اصلی ماجرا یعنی آمریکا، دولت غنی و حتی خود طالبان. آنها باور نمیکردند که به این راحتی بتوانند بر افغانستان مسلط شوند.
در میانه این شوک بزرگ اما توجهها به دره پنجشیر است که چون دژی تسخیرناپذیر همچنان از اختیار طالبان به دور است.
نام پنجشیر به قهرمان ملی افغانستان شهید «احمدشاه مسعود» گره خورده است. هماو که این دژ بزرگ را سالها در برابر ارتش تا دندان مسلح شوروی حفظ کرد و نگذاشت شنی تانکهای پیشرفته شوروی به آن برسد و بارها عملیاتهای پیچیده آنها را خنثی کرد و تلفات زیادی روی دست روسها گذاشت. تا جایی که قید این دره زیبا را زدند و آن را به حال خود رها کردند. حتی برخی اعتقاد دارند شکست شوروی در افغانستان را «احمدشاه مسعود» رقم زد و هم او باعث فروپاشی ابرقدرت شرق شد.
پس از آن مسعود درگیر جنگهای داخلی با گروههای جهادی رقیب شد تا همچنان آرزوی صلح در کشورِ جنگها بر دل او باقی بماند.
«احمدشاه مسعود» درست 21 سال پیش در 18 شهریور 1380 خورشیدی و دو روز پیش از حمله به برجهای دوقلوی تجارت جهانی در آمریکا، در انفجاری انتحاری توسط دو تروریست عربتبار از عوامل القاعده که در پوشش خبرنگار برای مصاحبه با او آمده بودند ترور شد.
این روزها بعد از 33 سال از شکست شوروی و 21 سال از ترور «احمدشاه مسعود»، نبود او بیش از همیشه برای مردم افغانستان احساس میشود. بویژه آن که طالبان به آسانی بر پهنه افغانستان حکم میراند. البته این حکمرانی بر افغانستان، منهای پنجشیر است. زادگاه «احمدشاه مسعود» و جایی که هیچگاه به تسخیر شوروی و طالبان در نیامد.
نام «احمدشاه مسعود» به دلیلی دیگر نیز زنده شده و آن حضور تنها پسرش یعنی «احمد مسعود» در پنجشیر است که پرچم پدر را برداشته و اعلام کرده در برابر طالبان میایستد.
مسعودِ جوان شاید آخرین کورسوی امید مردمی مظلوم باشد که دهههاست طعم جنگ و آوارگی و اختلاف و تحجر را چشیدهاند و دیگر رمقی برای ماندن در زیر بیرق طالبان ندارند.
در این شماره نیتاک که همزمان است با سالروز شهادت شیر دره پنجشیر، و همچنین اشغال افغانستان به دست طالبان، به این قهرمان ملی از زوایای متفاوتی پرداختهایم بویژه از زبان همسرش و همچنین درباره علاقه مفرط او به زبان و شعر فارسی.
مسعود به روایت پریگل
معصومه همسر مسعود شاید بهترین کسی باشد که بتواند درباره او سخن بگوید. کسی که از 17 سالگی با مسعود ازدواج و خصوصیترین ویژگیهای او را تجربه کرد.
مسعود به او پری میگفت. حاصل ازدواج آنها یک پسر و 4 دختر بود. پری و فرزندانش پس از شهادت مسعود سالها در ایران زندگی کردند.
*****
... او بزرگ شدن مرا ندید و هیچ وقت نشنیدم که درباره من حرف بزند. او حتی حضور مرا از یاد برده بود. مثل تمام دختران هم سن و سالم عاشقانه او را تحسین میکردم و هرازگاهی مانند آنها در گوشهای پنهان میشدم و او را در حال مطالعه، راه رفتن و حرف زدن با سربازانش نگاه می کردم. گاهی به عمویم که برای او غذا میبرد، التماس کنان میگفتم: «بگذار برای یک بار هم که شده خودم را پشت سرت پنهان کنم. او را از فاصله نزدیکتر ببینم» این رؤیای همه بود... . ... یک روز بعدازظهر جوانان مجاهدین به گمان اینکه او خوابیده است، با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفته بود: «میدانی که خواجه تاجالدین، دختر بسیار زیبایی دارد؟» دیگری گفته بود: «تو از کجا میدانی؟» «من او را دیدهام» «خوب به خواستگاریاش برو! وگرنه قبل از تو خودم این کار را میکنم.» پدرم مردی خودرأی و کمی خونسرد بود، در نتیجه هیچ کدام از این جوانها جرئت اقدام به چنین کاری را نداشتند. به این ترتیب مسعود از وجود من باخبر شد و خیلی هم طولش نداد... . ... درحالی که سر تا پا لباس سبزرنگی بر تن داشتم و به مادرم چسبیده بودم، لرزان وارد اتاقش شدم. آنقدر خجالت میکشیدم که با صدای بسیار آهستهای به او سلام کردم. با مهربانی و ملایمت فراوان گفت که چقدر از ازدواج با من خوشحال است. برایم توضیح داد که عقیده دارد نباید ازدواج را به یک دختر جوان تحمیل کرد و دوست دارد نظر مرا درباره این وصلت بداند. سرم را پشت شانه مادرم قایم کرده بودم و کلمهای بر زبان نیاوردم. نه میتوانستم به او نگاه کنم و نه میتوانستم او را مورد خطاب قرار بدهم. بدون اینکه بخواهم کفر بگویم، گویی خدای روی زمین بود که با من صحبت میکرد. به مادرم رو کردم و جواب دادم «بله»، معجزه زندگی با او شروع شد... .
... تازه که ازدواج کرده بودیم وقتی با او حرف میزدم دستانم را جلو چشمانم میگرفتم. اوایل به آرامی دستانم را کنار میزد و چیزی نمیگفت. فکر میکرد این کار را ترک خواهم کرد. اما این اتفاق نیفتاد. یک شب با حالتی جدی گفت: «میترسم مجبور شوم بقیه زندگیام را در کنار زنی بگذرانم که چشمانش لوچ است. چشمانت را به من نشان بده!» دستم را برداشتم. فریاد زد: «خیلی دیر شده! دیگر چشمانت لوچ شده!» و ما از خنده روده بر شدیم... .
... با کتابهای ریاضی، جغرافی، فارسی و تاریخ به خانه بازگشت و دوران تلمذ من آغاز شد. اگرچه مدت با هم بودنمان کوتاه بود، او همیشه زمانی را به آموزش من اختصاص میداد... .
... به تدریج مرا به حرف زدن و سؤال کردن واداشت. آنقدر اعتماد به نفس به من داده بود که گاهی اوقات من هم نظر خود را در مورد مسائل مختلف ابراز میکردم. آنقدر ساده نبودم که فکر کنم او نظرهای مرا اجرا میکند اما به حدی جدی به حرفهایم گوش میداد که گویی من آدم خیلی مهمی بودم... .
... حادثه شگفتانگیز همیشه، لحظه آمدنش بود. وقتی خبر آمدنش را میشنیدم صورتم نورانی و زیباتر میشد. دختر جوانی که خدمتکار ما بود، میخندید و میگفت: «زود اسفند دود کن، هرکس تو را ببیند بلافاصله متوجه میشود که آمر صاحب دارد نزدیک میشود...»
... بیسیمش همیشه بالای سرمان باز بود: «اینجا جبهه عقبنشینی کرده... آنجا پیشروی کرده... فلانی زخمی شده... تجهیزات احتیاج داریم و...» بیشتر اوقات ناگهان از جا میپرید و بیسیم به دست ساعات متمادی طول اتاق را میآمد و میرفت... . ... «پری آیا فکر میکنی من جنگ را دوست دارم؟ گمان میکنی من در روح و روانم یک جنگجو هستم؟ من از جنگ متنفرم. گمان میکنی روزی برسد که ما زندگی طبیعی داشته باشیم؟ آیا دوباره بچههای ما به مدرسه بازخواهند گشت؟ دوست داشتم خانهای کوچک در یکی از باشکوهترین مناظرمان داشتیم و من صبحها عازم کار میشدم و بعدازظهرها پیش تو بر میگشتم. پری به من بگو که روزی آرزوی من برآورده خواهد شد.»
... چهار ماهه باردار بودم. به من گفت: «اگر گردنهها پربرف باشد، ممکن است نتوانم به موقع برگردم. در آن صورت اگر فرزندمان پسر باشد دوست دارم اسمش را احمد بگذاریم و اگر دختر بود عایشه...» ... احمد را که خیلی محکم در قنداق پیچیده بودم، آوردم. نشستم و قنداقش را درآوردم و او را کاملاً عریان در آغوش پدرش گذاشتم تا ببیند که بچهاش چقدر زیبا و قوی است. چه هیجانی داشت. خوشحالیاش به خاطر این نبود که بچه اش پسر بود. هنگام تولد دخترها هم همان احساس خوشحالی را ابراز میکرد... . ... نسبت به آخرین بچهاش نسرین، با آن چشمان سنجابی درشت، خندان و شیطان رقت قلب وافری داشت. وقتی وسط شب از راه میرسید و نسرین را میدید که کنار من خوابیده، او را میبوسید و از خواب بیدار میکرد و نسرین به محض اینکه چهره پدرش را میدید بی دلیل میخندید. این لبخند، دل هیجان زده فرمانده جنگ را که در زندگی شخصیاش مهربانترین بابای دنیا بود، ذوب میکرد. بیشک آگاه بود که بزرگ شدن او را نخواهد دید و به همین دلیل سعی میکرد کمتر از او جدا شود. او تعداد زیادی از جلسات مهمش را در حالی که نسرین در بغلش خوابش برده بود، با شلوار خیس ترک میکرد... . ... همه با هم دور استخر مینشستیم و به اشعار احمد گوش میدادیم و برای اینکه عیشمان تکمیل شود، شوهرم اشعار حافظ را که به آن علاقه خاصی داشت از حفظ میخواند یا ترانههای معروف را زیر لب زمزمه میکرد... .
... دوربین را از دستم گرفت و از من خواست سوار الاکلنگ شوم و از من فیلم گرفت. بعد از بچهها فیلم گرفت و در آخر او بالای الاکلنگ رفت و من از او فیلم گرفتم. زیر درختان هوا عالی بود. سیبها هنوز نرسیده بودند اما بوی عطرشان به مشام میرسید. با خودم فکر کردم: «به زودی میتوانم مربا درست کنم.» ما یک خانواده خوشبخت بودیم. پایان تابستان بود و پایان زندگی او...
... طبق معمول رفتم و به نردههای پاگرد تکیه دادم. زمانی که از پلهها پایین میرفت نگاهش را از من برنمیداشت. مثل همیشه به تراس اتاقمان رفتم تا خارج شدنش از خانه را تماشا کنم. به آرامی از پلههایی که از میان باغ میگذشت، پایین رفت. روی هر پله رویش را به طرف من میچرخاند. بار دیگر با نگاههایمان از هم خداحافظی کردیم... .
... او را از سردخانه بیرون آورده بودند تا قبل از رسیدن من آماده باشد. مرد مقتدری که آن همه برای من محبوب و قابل احترام بود، اکنون تبدیل به جسدی رنگ پریده، سفت و سخت شده بود. موهای زیبایش که عاشق مرتب کردنشان بودم، تماماً سوخته بود و جسمش پر از جراحت بود. او که از سرمای زمستان متنفر بود به مجسمهای یخی تبدیل شده بود... .
منبع:
ضمیمه شرق، طرحی از یک زندگی، 17 شهریور 1390
به نقل از: احمد شاه مسعود روایت صدیقه مسعود؛ شکیبا هاشمی و ماری فرانسوا کولومبانی، ترجمه: افسر افشار
نسبت ایران با احمدشاه مسعود
رابطه احمدشاه مسعود با ایران پیشینه زیادی دارد و به دوران دانشجویی او بر میگردد و اثری که او از جریان روشنفکری ایران گرفته است. درزیر گزیدهای از گفتگوی شرق با محسن روحی صفت رئیس سابق ستاد افغانستان در وزارت امور خارجه را میخوانید:
اگر بخواهیم رابطه ایران و احمدشاه مسعود را به چند دوره تاریخی تقسیم کنیم، امکانپذیر است؟ عده ای معتقدند این رابطه بیشتر نظامی بود و حتماً این بخش حساسیت برانگیزتر است.
باید فضای آن دوران را بدانیم. دوره ظاهرشاه با کودتای داوود تمام میشود. داوود پسرعموی ظاهرشاه بود و در سال ۱۳۵۲ خورشیدی اقدام به کودتا علیه ظاهرشاه میکند. ظاهرشاه که برای عمل چشم به رم رفته بود، داوود به او اجازه نمیدهد به کشور بازگردد و پایان سلطنت و شروع دوره جمهوری را اعلام میکند. داوود دنبال یک کشور مدرن برای افغانستان بوده که نهادهای جدید و ارتش قوی داشته باشد و تفکرات لائیک داشت. برای این کار هم در وهله اول رو به شوروی آورد.
داوود در سال ۱۳۴۲ نخست وزیر شده بود زمانی که ظاهرشاه پادشاه بود. در دوره نخست وزیری تلاش کرد با غرب ارتباط و تسلیحات نظامی بگیرد، اما آمریکاییها و غرب حاضر نشدند با افغانستان کار کنند. پاکستان هم که از اول پیدایش، با افغانستان مشکلات مرزی داشت. در این بلوکبندی، آمریکا علیه هند و شوروی با پاکستان متحد بود و به نظرشان افغانستان سرزمینی بود که چندان اهمیتی نداشت؛ بنابراین آمریکا حاضر نشد با افغانستان ارتباط برقرار کند.
در چنین وضعیتی داوود تمایل پیدا کرد که برای توسعه اقتصادی کشور و ایجاد طبقه بوروکرات همچنین ایجاد صنایع و احداث راههای مواصلاتی از اتحاد جماهیر شوروی کمک بگیرد.
در این دوره در خاورمیانه و ایران فضای روشنفکری و دانشجویی مسلمان مبارز در برابر جو مبارزات مارکسیستی مطرح بود. دوره سخنرانی های آتشین دکتر شریعتی و اوج جریانات انقلابی است. در خیلی کشورهای دیگر جو انقلابی وجود داشت. کابل نیز متأثر از فضای دانشجویی ایران و سید قطب در مصر است. دانشجویان مسلمان تحتتأثیر سخنرانیهای دکتر شریعتی موجودیت خود را در برابر جریان حاکم که کمونیستی و چپ است، نشان میدهند. دانشگاه پلی تکنیک کابل را که روسها ساخته بودند، یکی از همین محافل رقابت دانشجویان چپ مارکسیستی و دانشجویان مسلمان بود. همانجا که احمدشاه مسعود و گلبدین حکمتیار درس خواندند.
خیلی شبیه فضای انقلابی ایران است. دانشجویان تحصیل کرده در سیستم دانشگاهی شاهنشاهی علیه همان سیستم قیام میکنند؟
بله، احمدشاه مسعود به دره پنجشیر رفت و جوانان را جمع کرد و به آنها آموزشهای ایدئولوژیک میداد، معارف اسلامی و مطالب دکتر شریعتی و فلسفه غرب علامه طباطبایی را بحث میکرد. حکمتیار به منطقه خودش یعنی جنوب شرق میرود و جوانان دورشان جمع میشوند و از طرف دیگر آقای ربانی که استاد دانشگاه کابل بوده با همکاری مسعود، حزب جمعیت اسلامی را تشکیل میدهند.
دکتر شریعتی برای او جایگاه خاصی داشت؟
بله.
یعنی همانطور که جمعیت انقلابی ایران در آن سالها تحت تأثیر دکتر شریعتی بودند، طیف مجاهدین هم بودند؟
نه تنها افغانستان، کل خاورمیانه تا آفریقای جنوبی این طور بود. اوایل انقلاب سفری به مکه داشتم، یکی از جوانان آفریقای جنوبی گفت کتابهای شریعتی را با تیراژ یک میلیون در آن کشور منتشر میکنیم. تیراژ یک میلیونی در ۴۰ سال قبل خیلی بود. شریعتی را باید خیلی وسیعتر دید. منحصر به جامعه ایران نبود. حتی در افغانستان که نزدیکترین کشور به ایران و هم زبان بود، تعداد زیادی احزاب کوچک داشتیم که خودشان را متأثر از شریعتی میدانستند. البته تنها کتابهای شریعتی نبود.
در بین کتابهایی که در آن دوره به عنوان روشنفکری اسلامی منتشر میشد، کتابی نبود که مسعود نخوانده باشد. چیزی که میگفت از ایران برای من بیاورید، کتاب بود نه سلاح.
در دوره مبارزه احمد شاه مسعود با شوروی، ایران حامی مجاهدین و احمد شاه مسعود بوده است یا نه؟
بلی ایران از حامیان مجاهدین بود؛ البته همه دنیای غیرکمونیست، مخالف اشغال این کشور به دست شوروی بود. آن زمان ایران درگیر دفاع در برابر صدام بود. روسها پیشنهاد کردند دست از حمایت افغانستان بردارید و ما هم در حمایت از صدام ملاحظاتی را در پیش میگیریم؛ چون منبع اصلی تأمین تسلیحات صدام شوروی بود. ولی ما این کار را نکردیم؛ چون اعتقاد داشتیم مبارزات افغانستان آزادیخواهانه است و نمی شود آنها را قربانی کرد.
یعنی پیشنهاد مشخصی از جانب روس ها در این زمینه بود؟
بله، می گفتند از افغانستان حمایت نکنید، ما هم فلان موشک یا فلان سلاح را به صدام نمیدهیم. این پیامها از طریق وزارت امور خارجه ردوبدل میشد؛ اما، چون نگاه ما آرمانی بود، از افغانستان حمایت میکردیم. آن زمان معتقد بودیم با همه کسانی که در افغانستان مبارزه میکنند، باید ارتباط داشته باشیم؛ چون ما همسایه آنها بودیم و هر حادثه در افغانستان روی ایران تأثیرگذار بود.
بین طیف مسعود و مجاهدین و طیف شهید چمران در ایران ارتباطی بوده؟ چون نحوه نبردشان شباهت دارد.
به نظرم بعضی بچهها که جزء طیف چمران بودند، به افغانستان برای کمک رفته بودند. طیفی از ایرانیان هم بودند که در زمان اشغال از سوی شوروی، شخصاً رفته بودند و برخی از آنان در آنجا شهید شدند. از افغانستانیها هم در جبهه ما در عراق بودند و همانها، فاطمیون شدند. خاطرم هست یک نفر ایرانی در جبهه را دیدم که میگفت در افغانستان میجنگیدم. اینها می توانستند از طیف چمران باشند.
در زمان جنگ داخلی رابطه ایران با احمد شاه چطور بود؟
از زمانی که حکومت مجاهدین مستقر شد و ربانی رئیس جمهور و مسعود وزیر دفاع میشود، به طور طبیعی سیاست ما این بود که هرکس در افغانستان مورد تأیید سازمان ملل است، ما هم با او ارتباط خوبی داشته باشیم که باعث شد نه تنها رابطه معمول داشته باشیم؛ بلکه به دلیل اینکه افرادی که آنجا بودند، از دوستان قدیمی بودند، ارتباط ویژهای برقرار شد. برای انتقال قدرت از نجیب به دولت مجاهدین، ما در سفارت همه مساعدتها را به وجود آوردیم تا تشریفات قانونی چنین انتقالی انجام شود؛ چون آنها کادر اداری لازم را نداشتند؛ بنابراین رابطه بسیار نزدیکی با حکومت مجاهدین داشتیم.
با مسعود هم به عنوان فرد کلیدی رابطه بسیار نزدیکی برقرار بود. یادم است اولین درخواستهای رسمی مسعود از ما در کارهای فرهنگی بود. گفت ما نیروی انسانی ماهر و تربیت شده برای کارهای هنری و سینمایی نداریم. گروهی را معرفی کرد که در صداوسیمای ایران آموزش دیدند. مسعود یک شخصیت کاملاً فرهنگی بود که در کار نظامی هم نخبه بود.
با این گزاره موافق هستید که مسعود با وجود اینکه فردی مبارز است، اما مرد جنگ نیست؛ گویی در احوالات فردیاش او علاقهمند به جنگ نیست، اما ناگزیر به جنگ است؟
بله موافقم.
بخش عمده فعالیت و مبارزات احمد شاه مسعود هم زمان با دولت آقای هاشمی رفسنجانی است. بخشی از آن هم هم زمان با دولت اول آقای خاتمی است. برای مخاطب ایرانی جذاب است که مسعود با کدام یک از دولتها در ایران رابطه بهتری داشت؟
سیاستهایی که درباره افغانستان ریخته میشد، حاکمیتی بود و مربوط به دولتها نبود. رهبری نظر داشتند و در هماهنگی بین وزارتخانهها و رئیسجمهور این کار انجام میشد؛ بنابراین فرازونشیب نداشت. برعکس کشورهای دیگر مثل آمریکا که سیاستهایش درباره افغانستان به شدت فراز و نشیب دارد، دورهای از حکمتیار حمایت میکند، بعد او را تروریست میداند؛ اما سیاستهای ایران روند یکسانی داشته است.
در نشست و برخاست با مسعود، نگاهش به کدام یک از دولتها در ایران نزدیکتر بود. گویا آقای خاتمی و برنامههای تلویزیون ایران را دنبال میکرد؛ حتی به خانوادهاش توصیه کرده اگر بعد از مرگش مجبور به ترک افغانستان شدند، حتماً به ایران مهاجرت کنند.
چون ایشان نگاه فرهنگی داشت، آقای خاتمی در مقایسه با آقای هاشمی، دولتی فرهنگیتر داشت؛ بنابراین توجه بیشتری داشت؛ ولی واقعیت این است که در گفتگوها بین طرف ایرانی و آنها، اصلاً وارد موضوعات داخلی نمیشدیم. آنقدر حرف و بحث درباره مسائل افغانستان داشتیم که اصلاً وقت نمیکردیم بپرسیم حالت چطور است.
برخی شنیدهها حاکی از آن است که شورای امنیت ملی بعد از حادثه مزارشریف آقای مسعود را به تهران دعوت میکند. در حالی که طیفی معتقد هستند باید با طالبان وارد جنگ شویم. چقدر از آن جلسه اطلاع دارید.
این اتفاق خیلی بعدتر از شهادت همکاران دیپلمات ما در مزارشریف رخ داد. زمانی بود که طالبان تسلطشان در مناطق افغانستان زیاد میشود و مناطق کمی از جمله پنجشیر تحت تصرف طالبان نبود. بالاخره این تردید ایجاد میشود که آیا هنوز هم باید این حمایت را ادامه بدهیم؟ اینجا بود که برای تصمیم صحیح، مسعود به ایران دعوت میشود و در جلسهای مسئولان ارشد با او گفتگو میکنند و سؤال اساسی این بود که آیا شما مقاومت میکنید یا امیدی به ادامه کار ندارید؟ او میگوید من تا آخر ایستادهام و مسئولان امیدوار میشوند که میتوانند روی ربانی و مسعود به عنوان دولت قانونی حساب کنند.
انتقادی نسبت به مسعود دارید؟
مسعود باوجود اینکه چهره کاریزماتیکی برای مردم افغانستان و الگویی برای جوانان کشورهای اسلامی است، اما مثل هر رهبر دیگری اشتباهاتی داشته که مانع نمیشود آن بخشها گفته نشود و اعتقاد داریم اگر همکاری بین حزب وحدت و مسعود در غرب کابل صورت میگرفت، چیزی به نام حکومت طالبان نداشتیم. حتماً آنها قادر بودند که با طالبان مبارزه کنند و طالبان را از کابل یا افغانستان بیرون کنند.
منبع:
روزنامه شرق، سهشنبه ۱۸شهریور ۱۳۹۹، شماره ۳۸۱۱
شیر پنجشیر شیفته شعر پارسی
احمد شاه مسعود شیفته شعر و زبان فارسی بود. او از دوران دانشجویی با آثار نویسندگان و متفکران ایرانی همچون کتر شریعتی و علامه طباطبایی انس داشت. اِقبال و اِشراف او به شعر فارسی زبانزد است و گفته میشود در کتابخانه او که حتی در میدان جنگ نیز همراه داشت، بسیاری کتابهای فارسی وجود داشت. علاقه زیادی به دیوان حافظ و اشعار سعدی داشت و همواره اشعار آنان را زمزمه میکرد. در این بخش به این موضوع پرداختهایم.
خاطره فرزند شهید از پدر
احمد مسعود فرزند احمدشاه مسعود که سالها در ایران بوده و تحصیلات خود را نیز در کشور ما پی گرفته در مصاحبه با مجله «ایران بزرگ» از رابطه پدرش با شعر فارسی میگوید.
«خوب به یاد دارم که در کودکی به شدت از ادبیات تنفر داشتم، کتاب داستان زیاد میخواندم، ولی شعر و کتب ادبی را اصلاً دوست نداشتم. شعر برایم چیزی بیمفهوم و بیهوده مینمود، تا اینکه روزی از روزهای زمستانی که مکتب ما در افغانستان تعطیل بود، پدر، من را بیکار یافت. گفت: «چرا کتابی نمیخوانی؟» گفتم: «کل کتابهای قصه را خواندهام. چیزی نیست.» واقعاً هم همینطور بود.
کتابهای پدرم اکثراً برای بزرگسالان بود و برای کودکی چون من جذابیت نداشت و شعر هم که برایم بیمفهوم بود. پدرم گفت: «با من بیا» با هم به کتابخانه او رفتیم و کتابی نسبتاً قطور (البته برای من در آن زمان) از قفسه کتابهای خود بیرون آورد.
رو به من کرد و گفت: «سعدی را می شناسی؟»
گفتم: «چیزهایی شنیده ام.»
گفت: «چه چیزی؟»
گفتم: «معلم مان گفت که شاعر بوده.»
گفت: «شعری از او برایم بخوان.»
گفتم: «بلد نیستم.»
با اخم نگاهی به من کرد…!
گفت: «از این به بعد باید یاد بگیری. من به تو یاد میدهم.»
قبلاً پدرم هیچگاه فرصت نداشت که به من در درسهایم کمک کند یا به من ادبیات بیاموزاند. متأسفانه در زمان آرامش دولت مجاهدین در کابل، کودک خردسالی بودم، بعد هم که جنگهای داخلی و شروع جنگ طالبان به پدرم امان نداد که به تعلیم و تربیت من چندان توجه کند.
اگرچه همیشه از ایران برای من کتابهای قصه برای کودکان سفارش میداد که بزرگترین کمک به زبان پارسی من بود. وقتی بسته کتابها میرسید، آن روز بهترین روز زندگی من بود.
[خلاصه] نشستیم و پدر کتاب گلستان را باز کرد. از دیباچه گذشت و باب اول، باب پادشاهان را شروع به کار کردن با من کرد. اول گفت: «بخوان!» بسیار به سختی و با مشکلات خواندم. بعد خود ایشان با آن صدای زیبایشان حکایت اول از باب اول را برایم خواند. هنوز هر وقت حافظ یا سعدی میخوانم صدای ایشان در گوشم هست و با صدای ایشان میخوانم. حکایت اول را با ایشان کار کردم.
گفت: «فردا شب از تو خواهم پرسید.»
تمام روز کوشش کردم که خوب بخوانم. وقتی فردا شب حکایت اول را برایشان خواندم تبسمی کردند. تبسمی که بهترین هدیه زندگی من بوده و هست و خواهد بود. بعدها شنیدم که با دوستان خویش چون دکتر صاحب عبدالله از من تعریف کرده و گفته بود که فکر نمیکردم اینقدر با استعداد باشد. بعد دیوان حافظ نیز به کارهای ما اضافه شد. تبسم توأم با تشویق پدر دریچههای قلب من به روی ادبیات پارسی را باز کرد و ادبیات پارسی با طنین صدای پدر برای همیشه در قلب من نشست.
متأسفانه از حکایت دهم و شعر ترک شیرازی پیشتر نرفته بودیم، که آن دو تروریست عرب صدای ادبیات پارسی مرا برای همیشه از من گرفتند. حال روزی نیست که با غزلی از حافظ سپری نکنم و شبی نیست شعری روح مرا نوازش نکند .
شهید مسعود به ادبیات پارسی به شدت علاقه داشت و همیشه همه ما را تشویق به مطالعه و دانستن هر چه بهتر زبان پارسی میکرد. به همین دلیل موافق به سفر من و خانودهام به هیچ کشور اروپایی، تا قبل از فراگیری کامل ادبیات فارسی نبود.»
(برگرفته از: پایگاه خبری تریبون)
کتابخانهای به اندازه یک کامیون
«محمدحسین جعفریان»، شاعر و مستندساز ایرانی که در طول 2 دهه متمادی بارها به افغانستان سفر کرده، از جمله کسانی است که بیش از یک ماه به صورت شبانهروزی در کنار احمد شاه مسعود بوده است و تمام حوادث و رفتارهای وی را در فیلم مستند «حماسه ناتمام» به ثبت رسانده است.
خبرگزاری فارس با او مصاحبهای ترتیب داده که گزیدهای از آن را آوردهایم:
فارس: شما به عنوان یک ایرانی مدتی در کنار احمد شاه مسعود بودید، نظر وی در مورد ایران و ایرانیها چگونه بود؟ از جذابیتهای احمد شاه مسعود این بود که به مباحث ایران علاقه بسیاری داشت.
جعفریان: در تمام حوزهها مسائل ایران را دنبال میکرد، در آن روستا که مستقر بودم برق و امکانات اولیه نبود اما یک روز صبح زمانی که شب قبل بازی تیم استقلال تهران با تیم کرهای از شبکه 3 پخش شده بود، با لحنی طنزآمیز به من گفت: «دیشب فوتبالیستهای شما مثل اینکه نان نخورده بودند، دویده نمیتوانستند (نمی توانستند بدوند)».
این برایم خیلی عجیب بود که این مرد حتی در خط مقدم جبهه با آن کمبود شدید امکانات، چگونه تلویزیون ایران و حتی مسابقه استقلال را میبیند.
فارس: احمد شاه مسعود گویا به مطالعه هم خیلی علاقه داشت و پیش از این شما گفته بودید که یک کتابخانه مفصل داشته، کمی در مورد این کتابخانه برای ما بگویید، شما خودتان این کتابخانه را از نزدیک دیدهاید؟
جعفریان: بله من این کتابخانه را از نزدیک دیدم، کتابخانه احمد شاه مسعود برای من بسیار جالب بود، در کتابخانه مفصل او بیش از یک کامیون کتاب جای گرفته بود و در هنگام عقبنشینی اول کتابهایش را منتقل میکرد.
من در کتابخانه مسعود سری کتابهای «استاد شهید مطهری» و «دکتر علی شریعتی» و بسیاری از کتابهای دینی و ادبی را که در ایران منتشر شده بود دیدم.
دیوان شاعران بزرگ زبان فارسی هم در کتابخانه او بود و با این آثار ارتباط نزدیکی داشت و چیز عجیبی بود که چگونه آن مرد میتوانست در آن شرایط مطالعه کند.
فارس: گویا به ادبیات و شعر هم خیلی علاقه داشت؟
جعفریان: بله خیلی زیاد، با شعر فارسی و ادبیات کلاسیک فارسی با حافظ و سعدی بسیار مأنوس بود و این مرد جزء معدود مردان سیاسی بود علاقه زیادی به شعر داشت.
در حوزه شعر فوقالعاده بود و شاعران معاصر افغانستان را کاملاً میشناخت.
من بخشهایی از مثنوی «پیاده آمده بودم»، «محمدکاظم کاظمی» را خواندم و او اصرار داشت که من حتماً این شعر را برای او پیدا کنم و آن زمان من از طریق تلفن ماهوارهای به چند جا زنگ زدم و نتوانستم کاظم کاظمی را پیدا کنم.
فارس: آنچه تاکنون از احمد شاه مسعود دیدهایم بیشتر سیمای یک فرمانده نظامی و جنگی بوده، به هر حال مسعود یک فرمانده مسلمان جهادی بود که علیه شوروی و طالبان جنگهای فروانی کرد. او از نظر اعتقادی چگونه مردی بود و در کل بگوید او را چگونه مسلمانی یافتید؟
جعفریان: آنچه که بیش از همه، من در شخصیت احمد شاه مسعود دیدم، دیانت وی بود و این مرد به معنی دقیق کلمه یک مسلمان و سیاستمدار زاهد بود.
وی صبح پیش از همه محافظان و اطرافیانش برای نماز صبح پیش از اذان بلند میشد و در یک چادر دیگر نمازهای مستحبی میخواند و اذان را که میگفتند با یک کلید به تیرک چادر میزد و با صدای بلند فریاد میکشید: «نماز، نماز» و همه محافظان را برای نماز صبح بیدار میکرد و پس از اینکه نماز تمام میشد و بقیه میخوابیدند وی همچنان بیدار بود.
این فرمانده مسلمان رحلی داشت که با آن بر فراز تپهای مینشست و قرآن میخواند.
کُلگی ای عملیاتها از خاطر اَمی ادبیاته!
/ به قلم: محمدحسین جعفریان
آن روز صبح عملیات سنگینی در محور «بندر آی خانم» در شمال استان تخار آغاز شده بود. صدای شلیک تانکها و کاتیوشاها سرسامآور بود. نیروهای احمد شاه مسعود توانسته بودند منطقه وسیعی را تصرف کنند. آنها بیشتر از مقدار پیشبینی شده پیشروی کرده و اکنون در ارتفاعات مشرف به شهر «خواجه غار» منتظر فرمان بودند که همانجا سنگر بگیرند یا به پیشروی ادامه داده و این شهر و فرودگاه استراتژیک آن را نیز فتح کنند کنند.
گروهی از فرماندهان با هلیکوپتر از خط مقدم جبهه خود را به چادر فرماندهی که در یکی از تپههای مجاور و کمی دورتر از صحنه نبرد برپا شده، رسانده بودند تا از نزدیک کسب تکلیف کنند. از یک ساعت پیش، بعد از آنکه شیر دره پنجشیر فرمانهای لازم را پس از کنترل خط مقدم با دوربینهای قدرتمند فرماندهی و از طریق سیستمهای جگوار به سنگرهای هدایت آتش داده بود، شروع به صرف صبحانه کرد. در همین حین من وقت را غنیمت شمرده و چند جلد از مجموعه شعرهای معاصر ایران، از جمله کتاب برگزیده شعرهای خودم را به وی تقدیم کردم. از اینکه در چنین وقت شلوغی این مجموعه شعرها را به وی دادم کمی نگران بودم. بیشتر از آن جهت که شاید او به این وقت نشناسی من در دل بخندد و مرا تمسخر کند. اما از سوی دیگر بنا بود چند ساعت بعد و پس از حدود یک ماه که از همراهی من با شیر دره پنجشیر میگذشت، از وی جدا شده و با چرخبالی که خود او محبت کرده و دستورش را داده بود به تاجیکستان سفر کنم. لذا خطر آن وجود داشت که پس از صبحانه، وی بار دیگر سرگرم نقشههای نظامی شود و یا حتی از یکدیگر جدا شویم. لذا با احتساب همه آنچه آمد ترجیح دادم در حالی که صدای انفجارها و شلیک و خشخش یکریز بیسیمها ما را احاطه و کلافه کرده بودند و در حالی که هر دم خبر تسخیر سنگر و خطی از خطوط دشمن را به مسعود میرساندند، من حرف از ادبیات بزنم و مجلات و کتابهایی را درباره شعر امروز ایران به او هدیه کنم.
برخلاف تصور، او کتابها را به گوشهای نیانداخت تا دوباره سرگرم کنترل اصابت موشکهای کاتیوشا به اهداف مورد نظر از طریق دوربینهای دوربرد نظامی شود. بلکه صبحانهاش را ناتمام رها کرده و مشغول تورق کتابها شد و با دقت کتابها را دید و زمان مدیدی را در آن بحبوحه صرف این کار کرد. همه اطرافیان مسعود که جرئت اعتراض نداشتند، با خشم و غضب و با نگاههای ملامتگر و معترض، به من خیره شده بودند. وقتی پس از قریب به نیم ساعت شیر دره پنجشیر کتابها را بست، من خیالم راحت شد که دیگر از شرّ نگاههای سنگین و پر سرزنش اطرافیان وی نجات یافتهام. اما اکنون تازه سؤالات وی شروع شده بود. او بدون توجه به آنچه در اطرافش میگذشت و با حوصلهای باورنکردنی پرسشهای پیدرپی و دقیقی را درباره کتابها، شاعران آنها، شعرهای موجود در آنها و نیز شعر و شاعران معاصر ایران و افغانستان مطرح کرد. پرسش محوری او بحث شعر نو و شعر کلاسیک بود.
در این فرصت قصد توضیح پرسشهای وی و نقل پاسخ های خود را ندارم. فقط این را بگویم که بحث ما به درازا کشید. به خوبی میتوانستم بفهمم فرماندهانی که از خطوط مقدم برای کسب تکلیف نسبت به پیشروی و تصرف شهر خواجه غار و یا زمینگیر شدن نیروهایشان در ارتفاعات منطقه به چادر فرماندهی آمده بودند از این بحث تخصصی ما دو تن که حول محور شعر مدرن و وجوه تمایز آن از شعر کلاسیک دور میزد هیچ نمیفهمیدند.
دو سه کیلومتر پایینتر جنگ به سختی در جریان بود و آنها بیصبرانه و مضطرب منتظر فرمان مسعود بودند. کاملاً مشهود بود که همه آنها هر لحظه به درخواست متوالی نیروهای زیردستشان که از طریق بیسیمهای دستی به وضوح شنیده میشد و دم به دم میپرسیدند که چه باید بکنند، پاسخهای موهومی داده و آنان را به صبر و تحکیم مواضع تا لحظاتی دیگر دعوت میکردند.
از سوی دیگر مشهود بود و من کاملاً میتوانستم بفهمم که هیچ یک از آنها جرئت دخالت در این بحث و شکستن کلام احمد شاه مسعود را ندارند. آنها منتظر بودند تا «آمر صاحب» از بحث شعر و شاعری دست کشیده و دوباره به میدان جنگ باز گردد. از سوی دیگر شیر دره پنجشیر با علم به آنچه در پیرامونش میگذشت ترجیح میداد به این بحث که به سختی میان ما دو تن در گرفته و داغ شده بود ادامه دهد. شاید چنان گرم این موضوع شده بود که موقتاً از بحث جنگ و نبرد غافل شده و فراموش کرده بود که ما در چادر فرماندهی و در میدان جنگ هستیم. او به شدت از شعر کلاسیک دفاع میکرد و مدعی بود که نمیتواند ضرورت شعر مدرن و بهویژه شعر بی وزن را در ادبیات معاصر فارسی دریابد. هرچند که منکر این نوع از شعر و زیباییهای آن هم نبود. سرودههای نو و سپید بسیاری را از شعر معاصر ایران و افغانستان حفظ بود که گهگاه برای نمونه و استناد در بحث آنها را میخواند و من در دل به این توجه و ذوق و سواد آفرین میگفتم. بگذریم. در حالی که مسعود مرتب یکی از کتابها را میگشود و نمونهای میخواند و بعد، ابیاتی از شاعران کلاسیک را شاهد مثال آورده و با این دست از اشعار مقایسه میکرد، یکی از فرماندهان او دیگر تاب نیاورد و هنگام صحبت من، وارد بحث شد و گفت:
- آمر صاحب، حاضر (= اکنون) گپ (=حرف) عملیات است، نه ادبیات!
و متعاقب این سخن خود خندید و سعی کرد به این وسیله رفتار خود را توجیه کند و پیامد آن شروع کرد به تشریح وضعیت خط مقدم و آرایش نیروها و ...
اما در این زمان مسعود حرف او را قطع کرد و جملهای حکیمانه گفت که هرگز از خاطرم نمیرود. او نگاه سرزنشباری به آن فرمانده انداخت و گفت:
گپ مهمانه قطع نکن! مه کُلگی گپای مخابره رَ مشنَوم (= من همه صحبتهای بیسیم را میشنوم) ضروری باشد فرمانده (= دستور) میدم. از یادت نروه، کُلگی ای عملیاتها از خاطر اَمی (= همین) ادبیاته! اَمی بچهها رَ [و در این حال به پایین تپه و به سوی خطوط مقدم حبهه که انفجارها و دود و غبار آن را در بر گرفته بود اشاره کرد.] از خاطر اَمی ادبیات دلو پایین میده میده (= تکهتکه) میکنن!
منبع:
نشریه پروین شماره 7 شهیور 1381 ص 8
پایان حماسه مسعود
از مسعود به عنوان یکی از مهمترین فرماندهان جهاد افغانستان علیه اتحاد شوروی نام برده میشود. مسعود در جنگ چریکی نبوغ خاصی داشت و به قول یکی از همبازیهای دوران کودکیاش، بازی مورد علاقه او در خردسالی این بود که پسران هم سن و سال خودش را در دامنه کوه نزدیک خانهشان در کارته پروان کابل به دو گروه تقسیم کرده و با آنها بازی جنگ چریکی با تفنگهای چوبی به راه اندازد. خودش همیشه رهبری یکی از این دو گروه را بر عهده میگرفت و میخواست گروه تحت فرمانش با نظم عمل کند.
در دوران جهاد علیه اتحاد شوروی مسعود نشان داد که نه تنها یک فرمانده نظامی با ابتکار است بلکه یک سیاستمدار زیرک نیز هست. او با آتشبس با لشکر 40 اتحاد شوروی در سال 1982 موفق شد دامنه نفوذش را از دره تنگ پنجشیر به جانب شمال و شرق افغانستان گسترش بخشد. با چنین ابتکارهای سیاسی بود که او توانست در آستانه سقوط رژیم دکتر نجیب الله، کابل را تحت کنترل خود در آورد. هرچند که این کار او با جنگهای احزاب جهادی همراه شد و به وجهه مسعود شدیداً ضربه زد. مسعود در جنگ علیه طالبان هم یگانه شخصیت نظامی مبتکر این میدان بود که نیروهای جبهه متحد علیه طالبان را رهبری کرد و توانست تا از سقوط کامل افغانستان به دست طالبان جلوگیری کند. همین نیرو بود که در شکست رژیم طالبان بعد از یازدهم سپتامبر با آمریکا همکاری کرد. در خزان سال 1996 نیروهای طالبان پس از شکست خطوط دفاعی شرق کابل، وارد این شهر شدند و نیروهای تحت فرمان مسعود به سوی شمال کابل عقب نشستند. از آن به بعد جنگهای خونینی در شمال کابل به راه افتاد و مسعود توانست حملات طالبان را دفع کند. طالبان می دانستند که در صف مقابل فقط یک فرد مصمم به مبارزه وجود دارد که توانسته است محوری برای گرد آمدن دیگران باشد و اگر او حذف شود، این مقاومت درهم خواهد شکست، اما نمیدانستند چگونه این کار را سامان دهند. برای این کار با رهبران القاعده مشورت کردند و تصمیم گرفته شد تا از یک جنگجوی قدیمی عرب به نام ابوعلی که سالها در جنگ علیه نیروهای شوروی در شمال کابل سپری کرده بود و فرماندهان و مجاهدین جبهه متحد در این منطقه را به خوبی می شناخت کمک بگیرند. مقدمات کار فراهم و تصمیم گرفته شد که هدف اصلی، دستگیری احمدشاه مسعود باشد نه کشتن او، کشتن او باید آخرین گزینه و فقط در صورت ناگزیری باشد. جنگجویان عرب در مورد اینکه مسعود کشته شود یا نه باهم اختلاف داشتند. شهید عبدالله عزام، رهبر معنوی و فکری القاعده، در وصیتنامه خود، از مسعود در شمار کسانی نام برده بود که باید به عنوان یک مجاهد راه اسلام، به او احترام گذاشته شود در حالی که در این وصیتنامه، نامی از رهبران طالبان در میان نبود. شاید همین شک و تردید موجب شد تا نقشه، قبل از عملی شدن افشا شود و کار به جایی نرسد. اما نقشه دوم چند سال بعد به دست گرفته شد و آن زمانی بود که بعد از انفجارهای دارالسلام و نایروبی، طالبان زیر فشار آمریکا و غرب قرار گرفتند تا اسامه بن لادن را تحویل دهند. اسامه دیگر پول فراوانی نداشت تا از ثروتش برای ادامه جنگ به طالبان کمک کند. همانگونه که ابومصعب سوری یکی از رهبران القاعده در مورد وضع آن زمان نوشته است، خانوادههای عرب در افغانستان اکثراً با مشکلات اقتصادی مواجه بودند و ملا محمد عمر رهبر طالبان در بعضی موارد به آنها کمک مالی می کرد.
در میان طالبان این سؤال مطرح شد که آیا پناه دادن به اسامه، ارزش این همه مشکلات برای امارت اسلامی را دارد؟ فشارهای جامعه جهانی و تعزیرات اقتصادی تحمیل شده بر افغانستان این احساس را میان بعضی از سران طالبان قوت می بخشید که حضور اسامه به تدریج غیرقابل تحمل میشود. طالبان از اسامه خواستند تا از مصاحبه با رسانهها خودداری کند. مصاحبه با رسانههای خارجی برای اسامه یگانه راه رسانیدن پیام به جهانیان بود و این محدودیت برای او قابل تحمل نبود اما اکنون مجبور بود آن را رعایت کند. هرچند جنگجویان عرب به دلیل نقشی که در جهاد افغانستان داشتند، افغانستان را وطن خودشان میدانستند اما اسامه احساس میکرد اگر وضع تغییر نکند، احتمال دارد تا مخالفت علیه او در میان طالبان سرانجام موجب دو دستگی جدی شود و رهبر طالبان هم نتواند از او حمایت کند. اسامه باید دست به کاری میزد تا دیگر کسی در صف طالبان جرئت نکند بگوید حضور وی نفعی به حال طالبان نداشته است. او باید هدیهای به طالبان میداد. همزمان با این جریانات، واقعهای اتفاق افتاد که میتوانست در تغییر ذهنیت جنگجویان عرب در مورد مسعود مؤثر باشد.
در سال 2000 زلزله ویرانگری در ولسوالی رستاق، ولایت تخار به تلفات جانی و مالی انجامید. کشورهای مختلف برای کمک به زلزلهزد گان ابراز آمادگی کردند و این کمکها باید از مسیر تاجیکستان ارسال میشد. اسرائیل هم اعلام کرد که حاضر است به زلزلهزدهها کمک کند. مشخص نیست که کمک اسرائیل به رستاق رسید یا نه اما پخش همین خبر کافی بود تا از آن به عنوان انگیزهای برای ترور انتحاری استفاده شود و به خصوص اینکه شایعاتی نیز پخش شد که نمایندگانی از جبهه متحد قبلا با اسرائیل در تماس بودهاند. سفر احمدشاه مسعود به اروپا و سخنانی که در آنجا علیه القاعده و طالبان بر زبان آورد و از القاعده به نام یک خطر بزرگ برای دنیای غرب نام برد، مزید بر علت شد و طرح ترور او بار دیگر در دستور کار قرار گرفت اما این بار مسئله کشتن به صورت جدی مطرح بود. تصمیم گرفته شد تا اولاً باید ترور انتحاری باشد و دوم اینکه طالبان تا عملی شدن طرح در جریان قرار نگیرند. القاعده میخواست به تنهایی این کار را انجام دهد و قدرت خود را به رخ طالبان بکشاند و نیز از افشای احتمالی این راز قبل از اجرای عمل جلوگیری شود. برای اجرایی ساختن این طرح، از یکی از با تجربه ترین جنگجویان القاعده دعوت به عمل آمد. ابوهانی تبعه مصر که از بوسنی به افغانستان فراخوانده شد، از نظر تجربه جنگی و ابتکار با مسعود قابل مقایسه بود. او در بسیاری از میدانهای نبرد از افغانستان و تاجیکستان گرفته تا چچن و بوسنی سهم گرفته و در سومالی در کنار ژنرال فرح عدید علیه آمریکاییها جنگیده بود. دعوت از چنین شخصی برای طرح نقشههایی با این دقت، مصداق «نشاید کوفت آهن جز به آهن» بود. ابوهانی تنها یک رزمنده نبود بلکه نویسنده و روزنامهنگار توانایی هم بود.
آماده کردن مقدمات این کار نیاز به زمان داشت اما ابوهانی با ابتکاری که در چنین زمینههایی داشت، در فاصله زمانی نسبتاً کوتاه توانست طرح خود را آماده عملی شدن کند. در قدم اول او توسط تلفن ماهوارهای از قندهار با استاد سیاف در شمال افغانستان تماس گرفت. سیاف از شنیدن صدای یک دوست قدیمی بعد از سالها ابراز خوشحالی کرد. ابوهانی گفت که از بوسنی صحبت میکند. از آنجا که ابوهانی در بوسنی ازدواج کرده بود، این مسئله برای سیاف ایجاد شک نکرد. ابوهانی به سیاف گفت که چهره جبهه متحد به خاطر جنگ با طالبان و القاعده در جهان عرب به شدت خدشهدار شده است. لازم است تا در این زمینه روشنگری صورت گیرد زیرا بسیاری از یاران جهاد افغانستان در جهان عرب، جبهه متحد را عامل ایران و روسیه میدانند. سیاف با این حرف موافق بود و ابوهانی گفت که دو تن از خبرنگاران عرب برای این هدف قصد رفتن به شمال افغانستان را دارند. او از سیاف تقاضا کرد که به این افراد وقتی به خطوط جبهه در شمال کابل میروند کمک کند تا به شمال افغانستان بروند و از آنجا به تهیه گزارش بپردازند و به خصوص زمینه را برای ملاقات آنان با احمدشاه مسعود فراهم کند. در همین زمان دو تن از جنگجویان عرب به نامهای کریم و قاسم آماده عملیات انتحاری برای کشتن احمدشاه مسعود شدند که باید به عنوان خبرنگار و فیلمبردار عازم مناطق تحت اداره جبهه متحد در شمال افغانستان میشدند. این دو، پاسپورت بلژیکی داشتند و ظاهراً از طرف یک مرکز خبری به نام «المرصد الاعلامی الاسلامی» معرفی شده بودند. آنها آموزشهای لازم را فرا گرفتند. دوربین فیلمبرداری که باید به عنوان بمب از آن استفاده میشد در پاکستان آماده و از طریق کویته به قندهار فرستاده شد. این مسئله نشان میداد که عناصری در پاکستان هم در این نقشه دست داشتند اما همه این کارها با مهارت فراوان که جز تعدادی از رهبران القاعده، دیگران از آن مطلع نبودند سازماندهی شد. صبح روزی که این دو تن باید از قندهار به کابل میرفتند، همه رهبران القاعده در خانه محل اقامت آنان برای مشایعت حاضر بودند و این مسئله موجب حیرت کسانی که از جریان اطلاعی نداشتند، شد. اسامه بن لادن، ابوحفص کبیر، دکتر ایمن الظواهری، سیف العدل، ابوحفص صغیر موریتانی و بسیاری دیگر... همان روز به کابل رسیدند و عبدالهادی عراقی مسئول میهمانخانه اسامه در کابل از آنان در میدان هوایی استقبال کرد. فردای آن روز وزارت امور خارجه در جریان این سفر گذاشته شد و نامهای به امضای عبدالرحمن زاهد معاون وزارت خارجه به آنها داده شد تا طالبان در خط اول جبهه مزاحم رفتن این دو به سوی جبهه مقابل نشوند. در آن سوی جبهه طبق هماهنگی قبلی با استاد سیاف، آنها به جبلالسراج و از آنجا به شمال افغانستان فرستاده شدند و ارتباط آنان با مرکز قندهار برای همیشه قطع شد. در قندهار اسامه و یارانش در انتظار روز حادثه بودند اما مدتها گذشت و خبری نشد. تا اینکه ساعاتی پس از نیمه شب 9 سپتامبر 2001 تعدادی از رهبران القاعده به سرعت خود را به دفتر ملا محمد عمر رساندند تا از طریق بیسیم به رهبر طالبان در منزلش خبر بدهند که احمدشاه مسعود کشته شده است. آنها این خبر را از طریق رادیو شنیده بودند. بعضی از آنان رادیو های ترانزیستوری خود را همراه آورده بودند. مدتی بعد، دو خودرو جلوی دفتر امارت توقف کرد و ملا محمد عمر از یکی از آنان پیاده و به سرعت وارد دفتر شد. رادیوها از مجروح شدن احمدشاه مسعود در یک حمله انتحاری خبر دادند اما سران القاعده از همان ابتدا به این باور بودند که مسعود دیگر زنده نیست شاید به این دلیل که آنها از قدرت مواد منفجرهای که در عملیات به کار رفته بود با خبر بودند. ابوحفص کبیر به کمک یک مترجم برنامه این ترور را برای رهبر طالبان تشریح کرد. اسامه در این زمان در قندهار نبود اما بقیه سران القاعده همه به ملامحمد عمر مشورت دادند تا به تمام جبهه ها دستور دهد تا قبل از اینکه جبهه متحد به دور یک رهبر دیگر جمع شوند، نیروهای طالبان دست به حمله بزنند؛ زیرا روحیه طرف مقابل اکنون به شدت درهم شکسته است و مجال مقاومت ندارند، اما در جبهه مقابل، طالبان برای جلوگیری از ضعف ناگهانی روحیه جنگجویان، مرگ مسعود را برای مدت یک هفته پنهان نگه داشتند. چند روز بعد، احمدشاه مسعود فرمانده افسانهای جهاد افغانستان، با مشایعت هزاران قلب پر اندوه و چشم اشکبار در بلندی یک تپه نزدیک روستای زادگاهش در پنجشیر به خاک سپرده شد. یارانش بعد از او به نامش کتاب نوشتند و حماسه سرایی کردند اما... با رفتن او این حماسه پایان گرفت و به افسانهها پیوست.
نظر شما