تعداد بازدید: ۸۹
کد خبر: ۱۶۸۰۱
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۲۱:۲۰ - 2023 20 May
ادبیات کهن

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید از سخن‌های پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین (ضامن).

گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است.

باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟

گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و ز آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.

انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!

گفت:‌ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آن‌ها که دیده‌ای و شنیده. گفتم:

آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها