اسمش را بکتاش گوذاشتم. گوربَهامان را مَیگویم. روزی که او را در بیابان نَظاره کردم و دلم برایش بَسوخت، فِکِر نَمیکردم این اتفاق بیفتد. توله گوربَهای که از بیابان آوردم، طولی نکشید که اندازه گوربَه بالغ بَشد و زولَیخا گفتَه کرد حالا دیگر بَ همان بیابان روان شوم و رهایش کونم.
چند سالی گوذشت، یَک روز که با گلمحمد بَ کوهنوردی روان شده بودم، صَدایی از پشت سر شَنیده کردم که تا حدودی آشَنا بود.
سرم را که برگرداندم، یَک پیلنگ غولپَیکر را موشاهده کردم که ما را نَظاره مَیکرد. از ترسم سلام کردم. اما همین طور نَظاره مَیکرد. همین که خواستیم فرار کونیم، یَکهو بَ حرف آمد و گفتَه کرد: نجیب! منم بکتاش.
بَ خود آمدم، آب دهانم را قورت بَدادم و گفتَه کردم: تویی بکتاش؟ مگر تو گوربَه نبودی؟ نکوند پَیوند زده شدی؟
گفتَه کرد: نه، پیلنگم. تو فکر مَیکردی گوربَه گرفتهای.
خولاصَه، از کَسادی بازار شکار و غذا گفت و این که تعدادی دامدار که از زور گوشنگی یَک گوسفندَشان را خورده، مَیخواهند جانش را بَگیرند.
با گلمحمد شَور کردیم چَکار کونیم؟ چَکار نکونیم؟ تا این که تصمیم بَگرفتیم بکتاش را بَ شهر بَبریم و از نو نگهداری کونیم. هنگام شب بکتاش را زیر لیباس بولند قوندوزیام کردم و مَثال یَک آدم موتموّل شیکم گوندََه وارد شهر شدم. کم کم داشتیم بَ خانَه مَیرسیدیم که از شانس بد، در راه اربابم را نَظاره کردم. بَ سمتم آمد و گفتَه کرد: چَگونهای نجیب؟ کی برای کندَهکاری چاه بَ خانَه ما مَیآیی؟
همین که آمدم جیواب دهم، بکتاش تکانی بَخورد و غرولوندی داد. یَکهو نیگاه ارباب بَ سمت پایین من بَرفت و گفتَه کرد: چَقدر چاق شدی؟ حتماً کار و بارت بَگرفته. گرسنه هم که هستی، نه؟
دوباره تا آمدم جیواب دهم، بکتاش که انگار خستَه شده بود، تکانی بَخورد و این بار سرِ دومش از زیر لیباس من بیرون بَزد و بالا و پایین بَشد.
ناگهان ارباب جیغی بَکشید و فرار را بر قرار ترجیح بَداد. بکتاش که از صدای جیغ ارباب هراسان شده بود، بیرون پرید و غرش کونان و هراسان اطراف را نَظاره کرد. مردم هم جیغ مَیکشیدند و فرار مَیکردند.
یَکهو بکتاش شروع بَ دویدن کرد و من و گل محمد هم بَ دونبال سرش. تا این که یَک جا گیر بَکردیم. ماندَه بودم چَکار کونم که یَک لحظه فکری بَ ذهنم رَسیده کرد.
رو بَ مردم مِن مِن کونان گفتَه کردم: این بَکتاش پسرعموی «پیروز» است که من موفق شدهام او را بزرگ کونم و بَ زیندَگانی طبیعی برگردانم.
مردم را نَظاره کردم که با سکوت و تعجب مرا نگاه مَیکونند.
ناگهان سکوتَشان شیکست و با داد و فریاد بَ سمت من دویدند. تا آمدم فرار کونم، مرا بَگرفتند و با شعارهای «افغانی قهریمان، تو ناجی پیلنگان» روی دستانشان بالا و پایین انداختند.
همین طَور که روی هوا بودم، بَ این فِکِر مَیکردم که اگر اربابان این وَلایت هم مَیتوانستند مردمانشان را در آسایش بزرگ کونند و زیندگانی طبیعی بَ آنها بَدهند، چَقدر همه شاد بودند.
اما وقتی برای آخرین بار که بَ هوا پرتاب شدم و یادشان بَرفت مرا بَگیرند و با تَه بَ زمین افتادم، پیش خودم گفتَه کردم: اینها یَک پیروز را نتوانستند نَجات دهند؛ حالا چَطور مَیخواهند مردم را اداره کنند؟
نجیب