تعداد بازدید: ۱۰۸
کد خبر: ۱۵۰۷۲
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۴ - 2022 12 November
کافه داستان
نویسنده : مریم جلوداری

هنوز امیدش را از دست نداده بود. با تمام بچه‌های همسن و سالش حرف می‌زد. بچه‌ی زبر و زرنگی بود ولی مدتی پیش به طور ناگهانی بیماری به سراغش آمده بود. دکترها از معالجه‌اش عاجز بودند و جز توکل به خدا چیزی دیگر نداشتند که به خانواده‌ او بگویند. روز به روز لاغر‌تر و ضعیف‌تر می‌شد. 

جالب این که اولین بیماری بود که بعد از شنیدن ابتلایش به بیماری لاعلاج، امیدش را از دست نداده بود.

بعد از اینکه دکترها از معالجه‌اش ناتوان شدند خانواده‌اش او را به خانه بردند تا روزهای آخر عمر خود را در کنار پدر و مادر و خواهر خود باشد. روزها می‌گذشت و روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. همسایه‌ها به پدر و مادرش گفته بودند او را به مشهد ببرند، حتماً جواب می‌‌گیرند. امام رضا هیچ‌کس را ناامید نمی‌کند.

مقدمات سفر آماده شد. عصر روز شنبه حرکت کردند. همه همسایه‌ها برای بدرقه‌اش آمده بودند. از زمانی که سوار اتوبوس شده بود حال و روزش عجیب‌تر شده بود. حرف‌هایی می‌زد که حتی بزرگترهای او هم نمی‌توانستند بزنند. 

زمانی که به مشهد رسیدند از میان انبوه ساختمان‌های بلند هرکس دنبال گنبد طلایی امام می‌گشت. بعد از چند دقیقه وقتی گنبد را دیدند اشک می‌ریختند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کردند. مسلماً اولین دعای آن‌ها برای شفای آن بچه بود.

پسر اما بعد از دیدن گنبد طلایی اشک ریخت، لبخندی زد و دیگر چشمانش را باز نکرد...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها