دست در دستِ کتاب واردِ باغِ خاطراتِ استاد در پاریز میشوم. آرام آرام قدم برمیدارم تا نکند او را از خوابِ نازِ قیلوله که در زیرِ سایهی درختانِ بادامِ باغِ مرحوم حاج آخوند خوابیده است، بیدار کنم.
چه سایهی خنکی و چه نسیم روح بخشی! بوی عطرِ شکوفههای بادام، تمامیِ هوای باغ را فراگرفته است و استاد محمدابراهیمِ باستانی پاریزی چه آرام و دلپذیر بهخوابی خوش فرو رفته است. صدای خُر و پُفش با صدای شُرشُرِ باریکهی آبِ جوی کِنارِ درخت هماهنگی دارد.
گوشسفیدانِ خوشحال در لابهلای برگهای درختانِ بادام چهچه میزنند و بهدنبالِ حشرهها میگردند تا کمی تَه دلشان را بگیرد. زیرا آنها در باغهای بادامِ پاریز مهمانند. اینجا مثل کوههای استهبان نیست که انجیرِ فراوان داشته باشد و آنها بهراحتی بتوانند غذایِ خود را پیدا کنند، و فقط بهخاطرِ استاد است که مسیرِ استهبان تا پاریز را با ایشان پرواز کردهاند.
دست زیرِ بغلِ استاد میبَرم. او کمی جا میخورد، میلرزد و محکم عصایش را در دست میفشارد و با دست دیگر کلاهِِ لبهدارِ خود را در روی سرش جابهجا میکند. باور نمیکند که میخواهم بههمراهِ او بههواخوری در باغِ کتابش بروم. همچنانکه در زیرِ سایهی درختان با هم قدم میزدیم با شعری از استادِ نامدارِ خود مرحوم نصراله فلسفی شروع میکند:
فریاد از این جهان و ستمهای این جهان کاندر تنم تباه شد از رنج او روان
الی آخر.... (۱)
لحظهای را بهیاد آوردم که آن شب در حیاطِ هتلِ جهانگردیِ استهبان با استادِ عزیز و آقای عباس کشتکاران و همسر و دخترم نسیم دور هم نشسته بودیم و از هر دَری گفتگو میکردیم. از دکتر پرسیدم: چند تا فرزند دارید؟
استاد فرمودند: جو و گندم.
همان موقع دِلدِل کردم و از احوالِ همسرشان نپرسیدم، نمیدانم چرا؟ زبان در دهانم نگشت. دخترم بعداً گفت: چند سال پیش، استاد همسرشان را از دست دادهاند و ضربهی سختی بهروحیهشان وارد شده است.
در خود فرو رفتم که نادانسته احوالِ همسرشان را نپرسیدم و چه بهترکه جویا نشدم. خدا بیامرزدشان!
با خواندن شعرِ مرحوم فلسفی بهیادِ تنهایی استاد افتادم که با نبودنِِ فرزندانشان، در خانهای در شهرکِ غربِ تهران چگونه روزگار را میگذرانند.
همانطور قدمزنان، از دکتر منوچهر ستوده و دکتر اشراقی صحبت بهمیان میآورند و قصهی ساندویچ شدن ملا عباس ایروانی را برایم تعریف میکنند، که میان دو غول سیاست، قائممقام فراهانی و امیرکبیر گیر کرده بود و چهارده سال صدراعظم محمد شاه قاجار بوده است، وروی پتوی کرمانی که مخصوص شخص اول کشور بوده مینشست. (۲)
هوا بَس دلپذیر است و رایحهی شکوفههای بادام تا مغز استخوان رسوخ میکند و آدمی را با خود بهقهقرا میکشاند. استاد از باغهای عباسآبادِ تهران، از زبانِ حاج میرزا آقاسی دوم (ملاعباس ایروانی) میگوید: چگونه «نهر عظیمی در رودخانه کرج برداشتم و بهبالای تهران جاری ساختم و بهقدر سی چهل سنگ آب میکشد. تهران و حوالیِ آن آباد شد و نجفآباد مَعمور و دایر گشت.» (۳)
استاد خاطر نشان کرد از آن روزهایی که در بلوارِ الیزابت که امروز بلوار کشاورز نام دارد (ـ در زمینهای جلالیه، کِنارِ نَهرِ کرج ـ بارها زیرِ درختانِ سرسبز آن، درس میخوانده و دراز کشیده بوده است.) (۴)
استاد دست در جیبِ کتش میکند و یک دانه خرمای خَبیص بهمن میدهد و میگوید: بخور تا جان بگیری! و یک دانه خرما هم در دهان خودش میگذارد.
قدم زنان راه را ادامه میدهد و میگوید: وقتی در سمینارِ باغ در تهران بودم گفتم:
«من وارثِ باغهای حاجی میرزا آقاسی نیستم و باغِ ارثیِ پدریِ مرحومِ حاج آخوند را هم از دست دادهام. البته در سمینارِ باغ باید حرف از باغ زد، بهحسابِ حُسنِ ظَنِ بزرگانِ این مجمع، امثال آقای دکتر میرفندرسکی و دوستانش ـ که هر آینه حُسنِ ظَنِ آنها بیش از فضیلت ماست، (۵) از جهت این که:
ما هم از اول فرشته بودهایم
راه طاعت را بهجان پیمودهایم
بدین معنی که، چون یک روزی در کوهستانِ پاریز یک «لنگه باغ» را دو بیله و سه بیله زیر و رو، و یکی دو «کُرْت» آنرا پابیل کرده، بارها، یکی دو «گمار» شب و روز «گلی دنگ» اصطخر را کشیده، آب «استخر بند» را بهپای چند چمن رَز و رَزبندی سرازیر کردهام ـ (۶) شاید این حق را داشته باشم که چند کلمه در حق باغ و باغبانی، در محضر استادان و مهندسانِ اهلِ فن بهزبان بیاورم.
خارم، ولی گلاب زِ من میتوان گرفت
از بس که بویِ همدمیِ گُل شنیدهام»
استاد با طُمانینه روی سنگی در میان باغ نشست. نفسی تازه نمود و بَهبَه و چَهچَهای کرد، که چه آب و هوایی! یک دَمِ آن بهکُلِ هوای تهران میارزد!
استاد شروع بهتعریف خاطرهای کرد: «که ـ حدود ۴۵ سال پیش ـ وقتی در لغتنامهی دهخدا کار میکردند، اولیای محترمِ لغت نامه، ویراستاریِ حرف «ب» را به او سپردند، و طبعاً جزء اولین کلماتی که با حرف ب و الف شروع میشد ـ بعد از باد و باران و باستانی و امثال آن، حرف باغ بود.»
در همین حین صدای کلاغی در بالای سر استاد بلند شد و کلام او را قطع کرد و استاد با خنده و طنز فرمودند که: حالا هم ما در باغِ پاریز هستیم.
در ادامهی صحبت گفتند: «طبق معمول، یادداشتهای مرحوم دهخدا که روی فیشهای کوچک ـ بیشتر زائده از سیگار بود ـ که نشان میداد مرحومِ دهخدا سیگاریِ قهاری هم بوده ـ طبعاً در جزءِ فیشهای اولیه و مهم، آنهایی قرار داشت که از فرهنگهای گوناگون قدیمی نقل شده بود. مثلاً از بُرهان قاطع، یا آنندراج، یا هفت قُلزُم.» (۷)
سخن استاد، چون شکر شیرین است. آدم احساس خستگی نمیکند. از روی سنگ بلند شدند و دوباره باریکهی راهِ میانِ درختان را ادامه دادیم. صدای جویبار باریکی در کنارِ راه، دلمان را شاد میکرد. برگی از شاخهی درخت روی آب افتاد، هم چنان که بالا و پائین میرفت، درسرِ پیچِ کوچکِ جوی ناپدید شد.
استاد از سعدی شیرازی میگوید: «گلستان و بوستان، بهنظرِ من یک تفاوت لطیف ماهوی دارند که لمس کردنی نیست، ولی حس کردنی هست. این نوآنس کوچک بهقول فرانسویها میتواند این باشد که گلستان اختصاص بهباغهای پرورش گُل داشته باشد، و بوستان در عین اینکه از پرورش گُل خالی نیست، محل درختان میوه است؛ و اصلاً خود کلمه هم بهنظرِ من نباید مربوط به «بو» باشد که از گُل برمیخیزد، بلکه یک صورت مخففی از «باوستان» و «باغستان» بوده که بوستان شده.
بهگمان من سعدی هم که گلستان و بوستان را جدا ساخته، بدین معنی آگاه بوده، گلستان باغِ گُلی است که سعدی مثل پروانه از این شاخه بهآن شاخه و از این گُل به آن گُل میپرد، و حکایاتِ تَر و لطیف تحویل میدهد.» (۸)
استاد خمیازهای میکشد و قوسی بهسر و گردنش میدهد وگوش بهسر و صدای پرندگان داده و لذت میبرد و میگوید: «در یکی از دبیرستانهای باغِ فردوسِ شمیران ـ همین باغ که کاخ محمدشاه قاجار بوده و احتمالاً حاجی میرزا آقاسی نیز در سر و سامان دادنِ بهآن نقش داشته است ـ مُناظرهای بین محصلان میگذاشته که: «گلستان سعدی بهتر است یا بوستان سعدی؟» (خرداد ۱۳۱۶ ش/ ژوئیه ۱۹۳۷ م) و مرحوم حسین سمیعی ادیبالسلطنه رئیس دفتر مخصوص شاه، و رئیس بعدی فرهنگستان، که خود از قُضاتِ ناظرِ این جلسه بود، شعری سروده و گویا در پایان همان جلسه نیز خوانده، بدین وتیره:
بهباغِ فردوس اندر، یکی مناظره بود
میانه دو سه تن نوجوان دانشجوی
سخن همی زِ گلستان و بوستان میرفت
یکی از این سو رفتی و دیگر از آن سوی
یکی برای گلستان مُحسناتی گفت
بَسی دلیل بر آن بَر شُمرد توی بهتوی
یکی دگر صفتِ بوستان بیان میکرد
بهحجتی متیقن، بهمنطقی نیکوی
الی الاخر...» (۹)
هم چنان که قدم میزدیم در کِنارِ جویِ آب چشمم به گُلِ کوچکی در لابهلایِ علفها افتاد. آن را چیدم و تقدیم استاد نمودم. با شادیِ کودکانهای آن را گرفت و در جیبِ کوچکِ کُتشان فرو برد. چه لذتی از شادی او بردم.
در ادامهی سخن، استاد گفت: «باری، اینک باید عرض کنم که هم گلستان را و هم بوستان را، نه سعدی شیرازی، بَل این باغبانهای شیرازی هستند که با کَدِ یَمین روی کار میآورند و با عرقِ جَبین آب میدهند، و با همت خود پدیدهای پدید میآورندکه هم امروز تحت عنوان باغِ اِرم و باغِ عفیفآباد یا باغ خلیلی است و خود سعدی هم وقتی رفیقش دامنِ گُل را در باغ بهزمین ریخت، و «در دامنش آویخت»، شاید در همین باغِ جهاننمای صاحب دیوان جَدِ حاجی قوام شیرازی، این دامنِ گُل را بهزمین ریخته است ـ و البته خود سعدی هم مطمئناً قبول داشت که باغِ او با باغِ باغبان تفاوت ماهوی دارد.» (۱۰)
در همین احوال بودیم که بهآخرِ باغ رسیدیم. هوا گرگ و میش بود که صدای آقای عباس کشتکاران از جلوی دَرِ باغ ما را بهخود آورد و گفت: خواجهی پاریز! استاد تاریخ! موقع رفتن شده است.
استاد نگاهی بهسراسرِ باغ انداخت، نفس بلندی کشید و هوای پاکیزه و خالص را بهدرونِ ریههایش فرو برد، و دست به عصا، صورتشان را بهطرفِ من چرخاندند و گفتند: برویم، خستهام کردی! بقیهی حرف و حدیثها را در کتاب دنبال کن. وقت تنگ است، نمیشود که همه را یک جا بگویم. (تو خود حدیثِ مُفَصّل بخوان از این مُجمَل).
*- عضو انجمن داستاننویسی استهبان
۳۱/۳/۱۳۸۹
پی نوشت:
۱ - مجله مهر، شماره شش، سال اول، نیمه آبان ماه ۱۳۱۲ خورشیدی/ اکتبر ۱۹۹۳ میلادی
۲ - بر گرفته از کتاب هوا خوری باغ، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی ص ۱۳،
۳ - حاج میرزا آقاسی، حسین سعادت نوری، ص ۱۵۹ نقل ازتوضیح ایرج افشار. بهنقل از کتاب هوا خوری باغ، ص ۱۴،
۴ - سالهای ۱۳۲۵ ش/ ۱۹۴۶ م. تا ۱۳۳۰ ش/ ۱۹۵۱ م. برگرفته از کتاب هوا خوری باغ ص ۱۴،
۵ - سمینار باغ ایرانی بهتاریخ آبانماه در موزهی هنرهای معاصر تشکیل شد و سطوری از این مقاله در آن مجمع بهعرض حضار رسید و اصل مقاله در روزنامه اطلاعات چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۳ ش/ ۳ نوامبر ۲۰۰۴ م. به چاپ رسیده است.
۶ - در این مقاله بیشتر کوشش شده از اصطلاحات محلی باغبانی استفاده شود، اصطلاحاتی که بهتدریج کلاً فراموش خواهند شد.
۷ - بر گرفته از کتاب هواخوری باغ، دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی، نشر علم، چاپ دوم، ۱۳۸۸، ص ۱۶،
۸ - همان، ص ۱۷،
۹ - همان، ص ۱۸،
۱۰ - همان، ص ۱۹